آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه سن داره

قند عسل های مامان

و ان یکاد

تولد فندق خاله

عشق خاله آقا شایان حسین بالاخره بعد از کلی انتظار فسقلی ها به دنیا اومد و پسرخاله ها کلی ذوق زده و خوشحال شدن. اونقدر که اصلا صبر نداشتن و همش میگفتن میخوایم بیایم توی بیمارستان ببینیمش و تقریبا از روزی که به دنیا اومده هر روز با نفس خاله هستن و بازی می کنن و واقعا از ته دلشون دوستش دارن... خوش اومدی عزیز دلم به این دنیا. انشالله که خوشبخت و عاقبت بخیر باشی🤩🤩🤩 ...
30 مرداد 1401

کلاس دوم خانم سرابی

محمدصدرای دانشمند مامان برای شروع سال تحصیلی جدید لحظه شماری میکرد و تمام وسایلش آماده و مرتب توی کیفش بود تا بتونه بره کلاس دوم... ولی باز هم کرونا یاری نکرد و بیشتر سال تحصیلی رو بصورت آنلاین گذروند... اینجوری بود که از ساعت 8 صبح سرکلاس آنلاین حاضر بودیم و با نرم افزار adobe connect کلاسمون برگزار میشد و تا ساعت دوازده سرکلاس بودیم... بعد از چند ماه باز کلاس ها نیمه حضوری شد و بچه ها دو روز در هفته رو با دردسر های پروتکل های بهداشتی با ترس و لرز میرفتن مدرسه و اولیا هم که کلا نگران سلامتیشون... و باز دوباره مدرسه ها آنلاین شد. تا اینکه بعد عید کلا حضوری بود و دیگه کلاس های آنلاین برگزار ...
15 خرداد 1401

سفر یکروزه نیشابور با آقاجون و مامانی

خیلی یهویی آقاجون و مامانی میخواستن برن دیدن دایی امیر که چند وقتی بود برای امتحاناش نیومده بود مشهد و اینجوری یک سفر یکروزه همراه شما رفتن که بهتون خیلی خوش گذشته بود... با آقا جون رفته بودین نیشابور و کلی جاهای دیدنی و زیبای نیشابور رو بازدید کردین و درباره خیام تلفنی کلی باهم حرف زدیم و برات مهندسی  آرامگاهش خیلی جالب بود. امام زاده محروق رفته بودین و کمال الملک و آقاجون برات گفته بودن که نقاش خیلی معروفی بوده و ... خلاصه بعدش رفتین تربت و شام رو رستوران خوردین و کلی با دایی بازی کردین. ...
24 ارديبهشت 1401

ماجراهای فسقلی ها و حیوانات خونگیشون مرغ مینا و عروس هلندی و لاک پشت ها

گل پسر مامان از همون خیلی بچگیش عاشق جک و جونوره و با عشق و علاقه درموردشون میخوند و باهشون بازی میکرد... این علاقه شدیدش به حیوانات باعث شد که براش یه جوجه مینا بخریم. نگم که با داداش کوچولوت چقدر باهش بازی می کردین، بهش غذا می دادین. اینقدر باهتون انس گرفته بود که مدام دوست داشت باهتون بازی کنه و از اتاقتون و کنار شما تکون نمیخورد و فقط شبها می رفت روی کابینت های آشپرخونه یا توی قفسش می خوابید وگرنه کلا با شما بود. شما هم همه جا با خودتون می بردینش و شده بود یکی از اعضای خانواده. میومد کنار سفره غذا میخورد و بعضی وقتا خوراکی های شما رو یواشکی بر میداشت و فوری پرواز میکرد. یه دفعه دیدم توی هوا یه چیزی نارنجی مثل هلی کوپتر داره میاد پیشم که ...
17 ارديبهشت 1401

دوست مهربون فسقلی ها مبینا جون

راجع به عمو محمد و سعیده جون قبلا توی وبلاگ نوشتم... دو تا از بهترین دوستای ما که از اول ازدواج باهشون دوستیم و این دوستی ضمن خاطره انگیز بودن، برامون حسابی عزیزه.. مخصوصا با وجود مبینای عزیزم دختر کوچولو و نازشون که حسابی شما بازی با مبینا جون رو دوست دارین و برای رفتن پیش مبینا لحظه شماری می کنین.. تقریبا هر پنجشنبه یا وقتایی که بشه با مبینا جون و خونواده شون میریم بیرون و این دیگه روتین زندگیمون شده که اگه یه هفته همو نبینیم حسابی دلتنگ هم میشیم. معمولا هم جاهایی میریم که شما کوچولوها راحت باشین و بهتون خوش بگذره. عمارت عتیق، باغ نشاط، عمارت سراج و کلی ساندویچ فروشی و رستوران و شهربازی و مکان های تفریحی باهمدیگه...
19 دی 1400

روزهای کرونایی

هنوز چند ماهی از فوت بابابزرگ مهربونم نگذشته بود که یه مریضی عجیب و غریب به اسم کرونا اومد و همه دنیارو فلج کرد و کلی همه رو به دردسر انداخت. از روزایی که توی خونه ها قرنطینه بودیم و حتی وسایل ضروری رو نمی تونستیم تهیه کنیم وگاها توی خونه نون درست می کردیم یا هرخریدی رو که داشتیم قبل از ورود به خونه، خودمون و خرید ها ضد عفونی می شدن و  بعد حسابی همه باید شسته می شدن تا بتونیم ازشون استفاده کنیم حتی بستنی هارو... کلا یه دستمون اسپری ضدعفونی بود و همیشه نگران حال عزیزامون... البته ما از اول با آقاجون و مامانی خودم رفت و آمد داشتیم. چون اونها هم اصلا جایی نمی رفتن و خیلی رعایت می کردن. و خیلی کم هم خونه آقاجون پایین اونم با دولایه ماس...
17 شهريور 1400

ماجراهای کلاس اول فسقلی جان

به دلیل کرونا و اینکه بیشتر بچه ها مهد رو نیمه رها کرده بودن و عملا اکثرشون آموزش درستی ندیده بودن از یک ماه مونده به مهر کلاس اولی ها زودتر مدرسه رفتن رو تجربه کردن و روز درمیون اون هم برای دو تا سه ساعت توی مدرسه بودن... جشن شکوفه های فسقلی جان رو با محمدسینا شرکت کردیم و بچه ها ضمن آشنایی با محیط مدرسه و همکاران و معلم خودشون، توی مراسم جشن هم کنار والدین شرکت کردن... محمدسینا هم که هنوز نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد خیلی خوشحال بود و کلی خوش گذروند و بازی کردیم تا داداش جون کارش تموم بشه، هرچند خوشحالیش طول نکشید و از پس فرداش که داداش جون رفت مدرسه دردسر های ما با سین سین خان شروع شد که من دوست ندارم داداشم بره مدرسه، چ...
27 خرداد 1400