آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

قند عسل های مامان

ماجراهای فسقلی ها و حیوانات خونگیشون مرغ مینا و عروس هلندی و لاک پشت ها

گل پسر مامان از همون خیلی بچگیش عاشق جک و جونوره و با عشق و علاقه درموردشون میخوند و باهشون بازی میکرد... این علاقه شدیدش به حیوانات باعث شد که براش یه جوجه مینا بخریم. نگم که با داداش کوچولوت چقدر باهش بازی می کردین، بهش غذا می دادین. اینقدر باهتون انس گرفته بود که مدام دوست داشت باهتون بازی کنه و از اتاقتون و کنار شما تکون نمیخورد و فقط شبها می رفت روی کابینت های آشپرخونه یا توی قفسش می خوابید وگرنه کلا با شما بود. شما هم همه جا با خودتون می بردینش و شده بود یکی از اعضای خانواده. میومد کنار سفره غذا میخورد و بعضی وقتا خوراکی های شما رو یواشکی بر میداشت و فوری پرواز میکرد. یه دفعه دیدم توی هوا یه چیزی نارنجی مثل هلی کوپتر داره میاد پیشم که ...
17 ارديبهشت 1401

دوست مهربون فسقلی ها مبینا جون

راجع به عمو محمد و سعیده جون قبلا توی وبلاگ نوشتم... دو تا از بهترین دوستای ما که از اول ازدواج باهشون دوستیم و این دوستی ضمن خاطره انگیز بودن، برامون حسابی عزیزه.. مخصوصا با وجود مبینای عزیزم دختر کوچولو و نازشون که حسابی شما بازی با مبینا جون رو دوست دارین و برای رفتن پیش مبینا لحظه شماری می کنین.. تقریبا هر پنجشنبه یا وقتایی که بشه با مبینا جون و خونواده شون میریم بیرون و این دیگه روتین زندگیمون شده که اگه یه هفته همو نبینیم حسابی دلتنگ هم میشیم. معمولا هم جاهایی میریم که شما کوچولوها راحت باشین و بهتون خوش بگذره. عمارت عتیق، باغ نشاط، عمارت سراج و کلی ساندویچ فروشی و رستوران و شهربازی و مکان های تفریحی باهمدیگه...
19 دی 1400

مهد کودک نوید

محمدصدرا خان خیلی سخت از خونه بیرون میومد و همیشه دوست داشت توی خونه با اسباب بازی هاش بازی کنه و این باعث شد تا خیلی زیاد ببریمش پارک و بفرستیمش مهد تا با بچه ها بیشتر بازی کنه ولی همونجا هم از دور می دیدم اولش بچه ها رو نگاه می کرد و بعد از شناسایی کامل اونها بعضی بچه های خاصی رو انتخاب میکرد و بعد می رفت با اونا بازی میکردالبته بجز بازی با الیکا که همیشه خیلی راحت قبول میکرد و دوست داشت چون الیکا هم عالی بازی بلد بود و از نظر رفتاری هم کاملا مورد تایید محمدصدرا بود. خلاصه محمدصدرا رو فرستادیم مهد و یک ساعت اول روز اول فقط صدای گریه اش بود که از پشت در پارکینگ میومد ولی بقیه روزا مشکی نداشتیم و با هم میرفتیم مهد و بعد من برمیگشتم خون...
19 تير 1397

سینما ، شهر کتاب و عشق به کتاب محمدصدرا

 محمدصدرا واقعا عاشق کتابه و تقریبا کتاباشو با هیچ چیز عوض نمیکنه...( فکر کنم این قضیه کاملا ژنتیک و ارثیه،هم از طرف بابا و هم از طرف مامان) یه روز که اکران ویژه فیلم سیانور بود و من و باباجون رفتیم برای دیدنش شما با خانواده مامان موندی و بعد از فیلم که ما از سینما اومدیم بیرون و نوبت خانواده آقاجون بود که برن برای دیدن فیلم... ما شما رو تحویل گرفتیم و با ماشین آقاجون رفتیم بگردیم  که تصمیم بر این شد توی این فاصله بریم شهر کتاب... قبل از رفتن داخل شهر کتاب شما خیلی بداخلاق بودی که من مامانی رو میخوام ولی به محض ورود و دیدن کتابا کلا غرغرکردن یادت رفت و همه حواست رفت سمت کتابا... اونجا اسباب بازی ها رو میدیدی و میگفتی من این...
2 آبان 1395

قطار بازی

محمدصدرا قطار بازی رو خیلی دوست داره و با حوصله قطارش رو میچینه و بازی میکنه... یه روز بابا مهدی جون برای محمدصدرا و قطارش تونل درست کردو  از اون سری، هر روز یه وسیله جدید به این قطار بازی اضافه شد مثلا ماشینا کنار ریل های قطار، یک جنگل با حیوانات، مزرعه و ساختمانهای لگوییی و خلاصه یه بازی کامل شد و کلی محمدصدرا برای قطار وقت میزاره....   ...
23 شهريور 1395

بازی با حیوانات

محمدصدرا حیوونایی رو که داره میچینه و باهشون خیلی بازی میکنه... باغ وحش درست میکنه یا اونا رو کنار هم میچینه.. البته همیشه بعد از چیدن خرابشون میکنه... لشکر حیوانات محمدصدرا... اینجا حیوانات مزرعه بنا به نوعشون، از هم جدا شدند و برای هرگروه شعر پیرمرده مهربون مزرعه داره، البته انگلیسیش رو میخوونیم... کاربرد حیوانات در قطار بازی... باغ وحش حیوانات و البته حیوانات در قفس نوع ساده بازی با این حیوانات... و حتی توی آشپزخونه و مهمونی و ... همه جا همراهمونن... و توی رختخواب... این داستان همچنان ادامه دارد... ...
22 شهريور 1395

خوابیدن محمدصدرایی

محمدصدرای من از صبح که بیدار میشه میگه بریم بازی تا وقتی که خوابش میاد درحال بازی و البته کتاب خوندنه... تخت محمدصدرا کاربرد های زیادی داره و از اون برای بازی هم، خیلی استفاده میکنه. عروسکاش رو میچینه، بپر بپر میکنه، کتاب میخونه، تاب بازی میکنه و کلی بازی دیگه....   جدیدا نفس مامان مرد شده و دیگه تنها توی اتاقش میخوابه... البته کماکان نصفه شب بیدار میشه و مامان به سرعت نور خودش رو به محمدصدرا می رسونه... محمدصدرا یه بار هم شبا بیدار میشه و فقط میگه مامان دوست دارم و باز دوباره میخوابه در دیگر اقدامات محمدصدرا با عروسکاش مخصوصا آقاشیره میخوابه و آقا شیره براش نمایش عروسکی بعنوان قصه خواب تعریف میکنه... خلاصه تختش رو ...
20 شهريور 1395

کتاب های جایزه محمدصدرا

این کتابا جایزه فسقل مامانه بخاطره علاقه اش به کتاب... وقتی میریم کتاب فروشی مخصوصا ضریح آفتاب محمدصدرا میره قسمت کتابای بچه ها و اونجا روی زمین میشینه و کتابایی رو که انتخاب کرده میخونه. طوریکه پیرمردای فروشنده قندعسل مامان رو به همدیگه نشون میدن و وقتی محمدصدرا رو می بینن میگن این پسر کتابخون اومد... ...
19 تير 1395

عقیقه، افطاری و تولد قند عسل

تولد نفس مامان امسال توی ماه رمضان افتاد، برای همین تصمیم گرفتیم فامیل رو افطار دعوت و در کنارش مراسم عقیقه و تولد محمدصدرا روهمزمان برگزار کنیم. با بابامهدی طرح روی کیکت رو که عکس جرج و دایناسور بود آماده کردم و به قنادی سفارش دادیم. با رستوران هم برای سوپ و چلو کباب صحبت کردیم و برای مراسم عقیقه هم هماهنگی های لازم رو انجام دادم وبه آقاجون بابا زحمت دادیم. خوراکی ها رو هم خودم درست کردم... در کل برای جشنت خاله محبوبه و عموحسن و آقاجونا ومامانی ها خیلی زحمت کشیدن. دست همشون درد نکنه. بعد از مراسم بچه ها با همدیگه نشسته بودن و با اسباب بازی هایی که برات کادو آوردن بازی میکردن... اینم محمدصدرا با بعضی از ک...
26 خرداد 1395