آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

قند عسل های مامان

خرید های عید قند عسل

امسال بیشتر برای خرید با خاله محبوبه بیرون رفتیم. از بازار گل و بازارآسمان هفده شهریور و الماس شرق گرفته تا فروشگاه رفاه و اتکا و ویلاژتوریست و نمایشگاه و.... که البته یکبار هم با باباجون رفتیم نمایشگاه و کلی گشت و گذار و البته خرید هم کردیم. اما فکر کنم بیشتر از همه خرید ها این تنگ ماهی رو دوست داشته باشی و وقتی ازت میپرسم جایزه چی دوست داری میگی مامی یعنی ماهی.. برای عیدی شما، من و باباجون تصمیم گرفتیم اسباب بازی برات بخریم که یه روز با خاله جون رفتیم بازار زیتون و این اسباب بازی ها رو برات گرفتیم... اینم بقیه خرید های عید فسقلی ...
28 اسفند 1394

دندانپزشکی و کلی هدیه

امروز برای چکاپ دندونآوردمت دندونپزشکی و شما که قبلا اومده بودی اینجا و می شناختی از در ورودی شروع کردی به گریه. خانوم دکتر یکم دیر اومد و شما توی این فاصله بازی کردی ولی تا دکتر کارش رو شروع کرد باز گریه و جیغ ، طوریکه دو تا پرستا و دو تا دکتر حریفت نمیشدن. من دستا و سرت رو گرفته بودم و اونا چهار نفری حتی نمی تونستن دهنت رو باز کنن. دندونات از قطره آهن یه ذره سیاه شده بود که باید فلوراید تراپی میشد تا خراب نشن و دندون نیشت هم اول خراب شدنش بود که آوردمت برای پر کردنش. بعد از دندونپزشکی شما خوابیدی تا اینکه رسیدیم به بازار و برات یک دایناسور بادی، ماشین سرعتی، ساز دهنی ، حلقه، شمشیر و توپ برقی خریدیم که همشونو خودت انتخاب کردی... بعد از خ...
16 بهمن 1394

فعلا خاطرات...

حیفم اومد این عکسا رو برات نزارم  ... این عکس رو ملیحه خانوم  توی عید گرفتند...   محمدصدرا و کامیونش...             محمد صدرا و عروسکش درحال موتور سواری...   محمدصدرا درحال گردگیری با جوراب باباجون...   محمدصدرا و آقاجون در باغ...   محمدصدرا خوشحاله...   خیلی خوشحاله ...                   شادی بعد از حمام...               محمدصدرا و ورزش صبحگاهی.... ...
27 مرداد 1394

علاقه نفس مامان به عینک

گل پسر مامان از اونجایی که اکثر خانواده عینکی هستند، ما علاقه شدید و عجیبی به عینک از همون کوچولویی داشتی و عینک همه رو میکشیدی و دوباره توی چشم خودشون یا خودت میذاشتی ، اما این عادت الان خیلی جدی شده و شما خیلی عینک چشمت میذاری برای همین رفتیم پیش آقای حسینی و عینک اشانتیونی رو که قولش رو برای شما داده بود گرفتیم و شما چنان ژستی گرفته بودی که آقای حسینی و همکارش کلی خندیدن. راستی قبل عید که رفته بودیم برای باباجون عینک بگیریم علاقه شما به عینک باعث شد آقای حسینی قول یک عینک رو برای شما بده البته اون موقع هنوز عینکای خوشگلش نرسیده بود. موقع برگشتن به خونه رفتیم ساعت مامان رو درست کنیم که شما توی مغازه با آقاهای مغازه دار کلی دکی بازی کردی و ...
26 مرداد 1394

تولد یکسالگی گل پسر مامان

به یک چشم برهم زدن یکسال گذشت انگار همین دیروز بود که تو  یه روز بهاری به دنیا اومدی و زندگیمو  پر از عطر بهار کردی...و من حس شیرین مادری رو تجربه کردم ... به قول نیما یوشیج : پسرم! یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی!از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی ..... همیشه مهربان باش و با عشق زندگی کن عزیزترینم 25 خرداد شما یکساله شدی. چقدر زود گذشت و شما ناز مامان چقدر عجله داری برای بزرگ شدن. پسرم از روزی که به دنیا اومدی زندگی من و باباجون خیلی خوشگل و رنگارنگ شده و ما خوشبختی رو در کنار تو کاملا احساس میکنیم. دوست داریم عزیزم و تولدت رو هزاران بار بهت تبریک میگیم . امیدوارم زندگی طولانی پر از زندگی و س...
1 تير 1394

خوابیدن با عروسک موش موشی

گل پسر مامانی بعد از عادت های مختلف خوابیدنت مثل خوابیدن با شمشاد یا آهنگ ها حمید جبلی و بغل مامان در حال رفت و آمد و لالایی خوندن با صدای مامان و خوابیدن روی پا یک عادت جدید هم اضافه شد و اون اینه که عروسک موش موشت رو که بالای تلویزیون هست برمیداری و بغلت میکنی تا لالاش کنی بعد خسته میشی و میدی بغل من و وقتی یکم گیج شدی برای خوابیدن می زارمت روی پام تابا تکون خوابت عمیق بشه و دوباره یاد این عروسک می افتی و بغلت میکنی تا خوابت ببره. اصلا نباید عروسک روی زمین بیفته وگرنه ناراحت میشی و بغلش میکنی و می بوسی. این عروسک رو وقتی خیلی کوچولو بودم مامانی برام درست کرده بود و منم خیلی دوستش داشتم...     ...
24 خرداد 1394

بازی با اسباب بازی ها

گل پسرم با اسباب بازی هات خیلی خوب بازی میکنی و حیوونات رو از همه بیشتر دوست داری . اونا رو میچینی کنار هم یا مامان برات این کار رو میکنه و شما با یه ضربه همه رو میندازی. برات قوطی های سرلاک و شیرخشکت رو هم میچینم و شما با یک ضربه همه رو میندازی و خراب میکنی. از اسباب بازی هات ماشینات رو هم دوست داری و از شش ماهگی مثل بچه هابی بزرگتر راهشون میبری و صدای خوشگلی در می آری. به تایر ماشینا خیلی دقت میکنی و از اینکه میچرخن لذت می بری.   ...
23 بهمن 1393

زمین بازی ابتکار مامان برای پسرش

پسر مامان چند وقته خیلی به من وابسته شدی و دوست داری فقط با شما بازی کنم . منم که دیگر واقعا به هیچ کار خونه نمی رسیدم یک زمین بازی برات اختراع کردم تا برای بازی ات امن باشه و من به کارای دیگه برسم. شما واقعا این زمین بازی رو دوست داری و زمان نسبتا طولانی رو با اسباب بازی هات بازی میکنی. مامان این روزها که پسرم دوست داره با خودش بازی کنه فرش خونه رو نیمه جمع کرده تا پسر نازم راحت ماشین بازی و یا بازی های دیگر رو انجام بده. شما هم با این وضعیت هال خیلی حال میکنی و...                 ...
23 آذر 1393

کار عجیب

داشتی روی پای بابا جون با عروسک اردک جیغ جیغوت بازی میکردی که یه دفعه کاری کردی من و بابا متعجب موندیم. برای اینکه صدای عروسک در بیاد باید بزنیمش زمین. دیدیم شما همینطوری که نشستی عروسک رو با دستای کوچولوت بالای سرت می بری و پایین میاری و میزنی زمین ، اما از هر دو سه بار یه دفعه موفق میشدی صداشو دربیاری، آخه هنوز زور نی نی نازم خیلی کم بود ولی وقتی صداش در میومد میخندیدی و نگاه بابا میکردی تا بهت آفرین بگه. خیلی باحال بود، دیگه داری بزرگ میشی کوچولوی من.   ...
9 آذر 1393