شبهای احیا
امسال برای شبهای احیا یک شب رفتیم همراه عمورضا و عمو حسن مدرسه بعثت و بقیه شبها رو همراه عمو حسن و خونواده مامان رفتیم مسجد نزدیک خونه آقاجون. شما اونجا همراه جمعیت قرآن به سر کردی و دعاها و ذکرا رو همخوانی میکردی... اونجا خوراکی هایی رو که برات برمیداشتم با بچه هایی که خیلی زود باهشون دوست میشدی میخوردی و کتاب میخوندی و بازی میکردی. کلا بهت خیلی خوش میگذشت. مخصوصا که خاله محبوبه پایه خیلی خوبی برای بازی و کتاب خوندنه...
شب اول ضمن بازی و کتاب خوندن با معین توی مراسم، معین کوچولو رو نگه داشتی و رفتیم پارک و بعدش خونه وتا سحر باهش بازی کردی خونه آقاجون. وقتی اومدیم پایین دیدیم معین کوچولو از خستگی شهید شده روی مبل و شما همش غصه میخوردی که مامان، منین (یعنی معین) خوابیده...
یک شب هم رفتیم خونه بابابزرگ و شما بعد کلی شیطونی کتاباتو دادی به بابابزرگ و مامان بزرگ تا برات بخونن و کلی عشق میکردی...
اینجا هم گل پسر مامان منتظره تا ما حاضر شیم و بریم برای مراسم دعا....