آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

قند عسل های مامان

نمایشگاه قرآن

امسال هم مثل هرسال رفتیم نمایشگاه قرآن مشهد که متاسفانه از هر سال بدتر بود و اصلا خوب نبود.ولی به هرحال شما از سرودها و نقاشی و وسایل بازی چند تا از غرفه ها خوشت اومد و برات جالب بود. توی این عکس بچه ها دارن سرود میخونن و شما از دور صداشدن رو که شنیدی بیقرار شدی و همش دنبالشون میگشتی... ...
13 تير 1395

نمایشگاه های مبل شاندیز

 امین آقا و عمه جون میخواستن برن شاندیز میز ناهارخوری سفارش بدن و از طرفی شما اجازه بازی به جواد و عموحسن و بابا نمیدادی ، این شد که ماهمراه عمه جون رفتیم و کلی خوش گذروندیم... شما توی مغازه ها برای اتاقت مبل انتخاب میکردی و یا توی تاب ها می نشستی تا کار ما تموم بشه و حسابی بهمون خوش گذشت... این سرویس رنگی رنگی انتخاب پسر خوش سلیقه منه... ...
11 تير 1395

راهپیمایی روز قدس

 امسال من و شما ، همراه خاله محبوبه رفتیم راهپیمایی و اونجابعد راهپیمایی، مامانی رو دیدیم که دم بیمارستان موسی بن جعفر با دایی مهدی ایستادن که متوجه شدیم نی نی دایی میخواد به دنیا بیاد... بعد از یکم موندن با دایی خداحافظی کردیم و اومدیم خونه که وقتی رسیدیم دایی زنگ زد که فرشته کوچولوشون زمینی شده ... پی نوشت: ماشین رو توی کوچه مدرسه فرهنگ و ادب پارک کردیم که من کلاس اول و دومم رو اونجا گذرونده بودم و کلی خاطره برام زنده شد.... ...
11 تير 1395

نی نی جدید دایی بزرگ

  نی نی خوشگل دایی بزرگ روز قدس به دنیا اومد و زمینی شد. بالاخره با محمدصدرا که از قبل انتظار به دنیا اومدن این نی نی رو میکشید رفتیم دیدنش. البته قبلش رفتیم برای نی نی جون کادو خریدیم که محمدصدرا خودش انتخاب کرد. اونجا از دیدن نی نی یه خورده جا خورد آخه انتظار نی نی به این کوچولویی رو نداشت و فکر میکرد مثل الیکا یا معینه ... خلاصه اونجا طبق معمول کلی بازی کرد و به توتوها به داد و کلی عکس از نی نی و مامان یزرگ و بابابزرگ گرفت. انشاءألله این نی نی ناز، زیر سایه مامان و باباش عاقبت به خیر بشه... ...
11 تير 1395

شبهای احیا

  امسال برای شبهای احیا یک شب رفتیم همراه عمورضا و عمو حسن مدرسه بعثت و بقیه شبها رو همراه عمو حسن و خونواده مامان رفتیم مسجد نزدیک خونه آقاجون. شما اونجا همراه جمعیت قرآن به سر کردی و دعاها و ذکرا رو همخوانی میکردی... اونجا خوراکی هایی رو که برات برمیداشتم با بچه هایی که خیلی زود باهشون دوست میشدی میخوردی و کتاب میخوندی و بازی میکردی. کلا بهت خیلی خوش میگذشت. مخصوصا که خاله محبوبه پایه خیلی خوبی برای بازی و کتاب خوندنه... شب اول ضمن بازی و کتاب خوندن با معین توی مراسم، معین کوچولو رو نگه داشتی و رفتیم پارک و بعدش خونه وتا سحر باهش بازی کردی خونه آقاجون. وقتی اومدیم پایین دیدیم معین کوچولو از خستگی شهید شده روی مبل و شما همش ...
8 تير 1395

تولد مامان

شهید چمران:  خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک می‌جوشد، می‌لرزد، می‌سوزد و خاکستر می‌شود. اشک شده ام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم واز وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان وفداکاری از آن سرچشمه بگیرد.  31 خرداد تولد مامان بود و بعد از تبریکات از طرف دوستان و همکارام و دانش آموزام و البته بابامهدی و محمدصدرا که هنوز توی حال و هوای تولد خودش بود و میگفت تولد من و مامان مبارک، آقاجون مامان زنگ زدن و به این مناسبت ما رو به بستنی توی طرقبه دعوت کردن که حسابی خوش گذشت و محمدصدرا کلی خوشحال بود.. ممنون از همه دوستان و عزیزان بابت تبریک تولدم، ام...
31 خرداد 1395

پارک ملت با مهدیسا جون

خاله معصومه دعوتمون کرد به یک شب شاد در شهربازی پارک ملت که همراه دایی و خاله محبوبه رفتیم و حسابی خوش گذروندیم. شما مهدیسا رو خیلی دوست داری و اون شب کلی با مهدیسا سوار وسایل بازی شدی و قدم زدی و بازی کردی. مهدیسا هم که یک فرشته مهربون و دوست داشتنیه و حسابی خودشو توی دل شما و بابامهدی جا کرده، اون شب کلی با شما بازی کرد.   ...
28 خرداد 1395

عقیقه، افطاری و تولد قند عسل

تولد نفس مامان امسال توی ماه رمضان افتاد، برای همین تصمیم گرفتیم فامیل رو افطار دعوت و در کنارش مراسم عقیقه و تولد محمدصدرا روهمزمان برگزار کنیم. با بابامهدی طرح روی کیکت رو که عکس جرج و دایناسور بود آماده کردم و به قنادی سفارش دادیم. با رستوران هم برای سوپ و چلو کباب صحبت کردیم و برای مراسم عقیقه هم هماهنگی های لازم رو انجام دادم وبه آقاجون بابا زحمت دادیم. خوراکی ها رو هم خودم درست کردم... در کل برای جشنت خاله محبوبه و عموحسن و آقاجونا ومامانی ها خیلی زحمت کشیدن. دست همشون درد نکنه. بعد از مراسم بچه ها با همدیگه نشسته بودن و با اسباب بازی هایی که برات کادو آوردن بازی میکردن... اینم محمدصدرا با بعضی از ک...
26 خرداد 1395

سفر به گنابادبرای دیدن آقاجون و مامانی

موندن آقاجون و مامانی بابا ایندفعه توی گناباد خیلی طولانی شد و دل همگی براشون تنگ شد. روز قبل تعطیلات 14 خرداد آقاجون بابا زنگ زدن که بیان گناباد که دل ما برای محمدصدرا تنگ شده... بالاخره بعد کلی هماهنگی با بابامهدی برنامه جور شد و با معین راه افتادیم... توی راه شما و معین کلی بازی کردین ،شعر و کتاب خوندین ، کاردستی درست کردین و البته از به به هایی که براتون برداشته بودم تقریبا کل مسیر میخوردین( میوه و کشک و نخود، کشمش و کلوچه و کیک و ... خلاصه خوردین ها، نوش جونتون) این بار هم رفتیم دنبال باباجون دانشگاه تربت که باباجون داشت از دانشجوهاش امتحان میگرفت برای همین یکم منتظر موندیم و شما هم که توی ماشین خسته شده بودین کلی ذوق زدین و دم ...
17 خرداد 1395