آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

قند عسل های مامان

علاقه به شیرینی و پیدا کردن شکلات های خاص

نازدونه مامان خیلی شیرین شده ازبس که شیرینی و آب نبات میل می فرمایند و هرجا قند و آبنب ات ببینند کلی گریه و قهر و داد و بیداد تا وقتی که میل بفرمایند. درمورد آبنبات که روزی یکی دو تا رو شاخشه!!! شش ماهت بود، یه روز بابا اومد که ببین محمد صدرا چی میخوره... نگاه کردم میبینم یه آبنبات گنده توی دهنته. پرسیدم از کجا آورده که بابا گفت داشتم توی بغلم راهش میبردم یدفعه نفهمیدم از کجا برداشته فقط بی سر و صدا داشت کنار کامپیوتر بازی میکرد که تعجب کردم و احساسا کردم چیزی توی دهنشه...    یه خاطره باحال هم درباره شکلات خوردن شما دارم. نینی فسقل مامان یه روز داشتی با چند تا شکلات بازی میکردی که دیدم از بس مکیدی این شکلات رو به کاکائوش رسید...
23 ارديبهشت 1394

جیزه/ خطرناکه

همیشه نگران این بودم که خدای نکرده دستت رو به بخاری بزنی یا سرت بخوره به م یز و... برای همین تصمیم گرفتم تا با این وسایل شما رو آشنا کنم. این بود که همه میگفتن وسایل خطر ناک رو جمع کن، شکستنی ها رو جمع کن و ... این کار رو نکردم و بجاش بهت یاد دادم تا حواست به مثلا شیشه میز باشه و وقتی بهت میگم محمدصدرا سرت ! خودت نگاه بالا میکنی و بعد بلند میشی تا سرت به شیشه نخوره. در مورد بخاری هم که همه رو گیر آوردی و همش بخاری رو نشون میدی و میگی اِه( ترجمه: یعنی جیزه) و این اِه رو اینقدر جدی میگی که همه میدونن منظورت داغی مثلا بخاری یا قابلمه و ... است و خدا رو شکر به این وسایل اصلا نزدیک نمیشی.   ...
23 اسفند 1393

شرکت در مراسم جشن دهه فجر

گل پسر مامان دهه فجر امسال از طرف محل کار باباجون مراسم جشن برگزار کردند و خانواده ها رو دعوت کرده بودند که ما هم همراه خانواده دوستای باباجون (باباو مامان فرهادجون) توی این مراسم شرکت کردیم. اونجا برنامه های خیلی خوبی تدارک دیده بودند مثلا اجرای شعبده بازی و سرود و و... توی این مراسم چند تا از دانش اموزای مامان مثل فاطمه و حنانه و... هم بودن و میومدن با مامان احوالپرسی و با شما بازی میکردن. دوستای بابا هم بودن خاله زهرا و عمو سعید، عمو محمد و نینی کوچولوشون آقا محمد سجاد، سجاد کوچولوی دیگه و خیلی ها که شما توی این مراسم خیلی فرشته بودی و اصلا اذیت نکردی. برگشتن هم دوباره با شیرفرهاد برگشتیم(اسم این کوچولو فرهاد جونه ولی همه شیرفرهاد ...
23 بهمن 1393

آقای مهندس

وحشتناک عاشق کامپیوتری و کافیه صدای کارکردن باباجون با لب تاپ رو بشنوی خواب باشی بیدار میشی. و اول چند بار میگی اِ اِ اِ اِ ...... , بعدش باید ببریمت سرکامپیوتر، خم میشی روی کیبورد و موس.  همش اینتر میزنی و موس رو میگیری و کلید فاصله رو هم خیلی دوست داری و همش بهش ضربه میزنی. کلا وضعیه این اوضاع. اینا رو هم پسرم تایپ کرده: ئتئذ  تعغغععهذئذ ئهنخر  ذا  ذد ذ ذ .و/ تلفن و سیم تلفن والبته موبایل رو هم دوست داری و اگه دستت بهش برسه مستقیم میبریشون توی دهنت. موقعیکه من یا بابا با تلفن صحبت میکنیم شما هم باید اعلام حضور کنی و صحبت کنی تازه همچین با تعجب نگاه گوشی میکنی ببینی طرف مورد صحبت از کجای تلفن میاد بیرون یا حر...
9 آذر 1393

کار عجیب

داشتی روی پای بابا جون با عروسک اردک جیغ جیغوت بازی میکردی که یه دفعه کاری کردی من و بابا متعجب موندیم. برای اینکه صدای عروسک در بیاد باید بزنیمش زمین. دیدیم شما همینطوری که نشستی عروسک رو با دستای کوچولوت بالای سرت می بری و پایین میاری و میزنی زمین ، اما از هر دو سه بار یه دفعه موفق میشدی صداشو دربیاری، آخه هنوز زور نی نی نازم خیلی کم بود ولی وقتی صداش در میومد میخندیدی و نگاه بابا میکردی تا بهت آفرین بگه. خیلی باحال بود، دیگه داری بزرگ میشی کوچولوی من.   ...
9 آذر 1393

بازی در پارک

امروز مامان نزدیک خونه آقاجون مامان کار داشت و شما با بابا جون رفتین پارک و کلی خوش گذروندین. البته منم یکم پیشتون موندم. وقتی برگشتم دیدم پسر ناقلا با دوتا دختر 10-12 ساله بازی میکنی و اونا باهت صحبت میکنن. صحنه خیلی جالبی بود. ...
9 آذر 1393

ماموریت بابا جون

باباجون برای کارش مجبور بود دو روزی بره تهران و من و شما رو تنها بذاره، این بود که ما رفتیم خونه آقاجون. شب قرار شد نوبتی شما رو نگه دارن تا مامان استراحت کنه( خدایی خیلی خوب بود و من فقط برای شیر دادنت بیدار میشدم و یکم باهت بازی میکردم) صبح که بیدار شدم دیدم همه در سکوت چرت میزنن و میخوان برن دنبال کاراشون ولی بیخوابی نمیذاشت چشماشون باز بشه... دایی امیر میگفت میشه من نرم مدرسه، آخه خیلی خوابم میاد. آقاجون بعد از رسوندن دایی امیر به مدرسه اومدن خونه و تا 9 صبح خوابیدن(آخه آقاجون سحرخیزه و معمولا نمیخوابن). خاله محبوبه خواب موند و به کلاس دانشگاهش خیلی دیر رسید. همه میگفتن شما نیم وجبی چرا اینقدر بیدار میشی و من چقدر صبر دارم.. شب بعدی شیفت...
9 آذر 1393

تماشای والیبال

فکر کنم محمدصدرا یه ورزشکار درست و حسابی بشه. وقتی بدنیا اومدی  که مصادف بود با شروع جام جهانی فوتبال و من هم وقتی بهت شیر می دادم و پیش بابا بودم فوتبال پخش می شد. خصوصا بازی های ایران. شبا هم که بابا به بهانه شما بیدار می موند و فوتبال ها رو نگاه می کرد.بعدش هم مسابقات جهانی والیبال که حسابی جذبشون می شدی. این آخر که واکنش هم نشون می دادی! کلا وقتی شبکه ورزش نگاه می کنیم خیلی به تلویزیون علاقمند میشی ...
18 مهر 1393

روزت مبارک

                                        از : آقایان بابا مهدی و محمدصدرا به : خانم مامان طاهره بابا و محمدصدرا امسال به شمایه تبریک ویژه باید بگن : اولین سالی که هم مادری و هم معلم. از طرف محمد صدرا : روزت مبارک مامان خوشگلم از طرف بابا : دوست دارم عزیزم که ........(خصوصی!)                                     &nb...
12 ارديبهشت 1393