آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه سن داره

قند عسل های مامان

محمدسینای مهربونم در مراسم شیرخوارگان حسینی

سوز همیشه ی جگرم باش یا حسین          من سینه می زنم سپرم باش یا حسین در طول عمر جز تو پناهی نداشتم              مثل گذشته ها پدرم باش یا حسین هر روز مادرم سر سجاده گفته است           خیلی مراقب پسرم باش یا حسین ای نام تو بهانه ی شیرین زندگی               شور محرم و صفرم باش یا حسین باشد قرار بعدی ما اربعین حرم                  مهر قبولی گذرم باش یا حسین سربازهای لشکر یا زینب توایم                  حرز مدافعان حرم باش ی...
28 شهريور 1398

سفر نصفه روزه به گناباد

دایی آقاجون مامان فوت کردن و آقاجون برای شرکت توی مراسم میخواستن برن گناباد که چون زود برمیگشتن من و شما هم همراه آقاجون و مامانی رفتیمو علاوه بر حضور توی مراسم، آقاجون و مامانی رو هم دیدیم و رفتیم خونه شون و شما کلی بازی کردی.. اول که رسیدیم آقاجون و مامانی بابا توی مراسم نبودن و شما همش بهونه میگرفتی این شد که اومدیم بیرون پیش مامانی اما آقاجون توی مسجد بودند. برای همین رفتیم خونه آقاجون مامان که اونجا داشتی تویآفتاب بازی میکردی که صدای آقاجون بابا رو شنیدی و خوشحال رفتی طرف آقاجون . برای آقاجون نارنگی پوست کردی و بعد خوردن چایی با آقاجون رفتیم سمت مراسم و بعد خونه آقاجون که عموی قاسم و خانواده آقا رضا هم بودن و با یک مسافرت کوتاه خیلی از...
20 دی 1395

دلتنگی های محمدصدرا برای آقاجون و مامانی

چند وقتیه که آقاجون و مامانی بابا مشغول بنایی توی گنابادن که محمدصدرا دلش واقعا براشون تنگ میشه و همش میگه بریم ببینیم آقاجون حتما اومدن... که باید ببرمش خونه آقاجون رو حتما ببینه تا راضی بشه برگرده... بعد از سفر آخر به تهران، دلش خیلی بیشتر تنگ میشه و تقریبا هر دوساعت یه بار میره ببینه آقاجون هستند یا نه... اینم محمدصدراست درحال رفتن به خونه آقاجون توی پله ها ...
16 دی 1395

یلدا و خوراکی های خوشمزه

امسال شب یلدا آقاجون بابا مشهد نبودن و جاشون حسابی خالی بود... از صبح من و شما با همدیگه کلی ژله و شیرینی و باسلوق و کیک درست کردیم و بازی کردیم تا که بابامهدی از سرکار اومد و تصمیم گرفتیم همه با هم بریم خونه بابابزرگ... خاله اعظم هم آش خوشمزه ای درست کرده بود. خلاصه که کنار بابابزرگ و مامان بزرگ مهربون، یه دورهمی شیرین با یه عالمه میوه و خوراکی خوشمزه داشتیم و کلی همه گل گفتن و گل شنفتن... خدا این رسم و رسومات خوب رو کنار بزرگترای دوست داشتنی برای همه مردم حفظ کنه... پی نوشت1: اون قالب ژله که برنگردوندم دستور اکید قند عسله چون مال خودش بود... ولی آخرم قسمت همکارای خاله محبوبه شد. اینم بعد از جداسازی... پی نوشت 2: توی دو...
1 دی 1395

رفتن به باغ

آقاجون و مامانی چند روزی هست که بخاطر گلای زعفرون از گناباد اومدن و تقریبا هرروز میرن باغ که بالاخره من و شما هم تصمیم گرفتیم همراهشون بریم. این بود که بساط چای و میوه و خوراکی هامون رو برداشتیم و رفتیم باهشون باغ... توی راه شما کلی ببعی دیدی و هاپو که البته میگی SHEEPS و DOG و کلی ذوق میزدی...توی باغ بخاطر گلا پر از زنبور بود و شما با خودت شعر میخوندی هرکی به گل دست بزنه زنبوره نیشش میزنه... بعدش هم کلا رفتی پیش آقاجون و کنار استخر و آب بازی و خاک بازی ... منم کمک مامانی میکردم و گلا رو جمع میکردیم... بعدشم چای و میوه میخوردیم و میرفتیم بیرون باغ دنبال خونه مورچه ها میگشتیم و مسابقه پرتاب سنگ و بدو بدو و.... ...
18 آبان 1395

محمدصدرا در حرم

گل پسر مامان حرم امام رضا رو خیلی دوست داره و وقتی میخوایم بریم حرم خیلی خوشحال میشه و انرژی میگیره... از وقتی وارد میشیم به امام رضا(ع) سلام میده و ضمن زیارت، توی حرم بدو بدو کردن و بازی با مهر و کتاب دعا و نی نی های دیگه و البته خوردن خوراکی هاش جزو برنامه های همیشگیشه... یه بار با بابابزرگ و مامان بزرگ و مامانی رفتیم حرم، که تولد حضرت معصومه بود و حرم کلی چراغونی و محمدصدرا کلی حال کرد... نماز جماعت رو حرم خوندیم و خیلی بهمون خوش گذشت... (محمدصدرا همش میگفت تبلد خاله معصومه امان مهدیساست... )   یه بار هم با عمه جون و مامانی و عمو حسن و جواد رفتیم که اون دفعه هم محمدصدرا کلی شیطونی کرد ... سری بعد...
8 مهر 1395

شبهای احیا

  امسال برای شبهای احیا یک شب رفتیم همراه عمورضا و عمو حسن مدرسه بعثت و بقیه شبها رو همراه عمو حسن و خونواده مامان رفتیم مسجد نزدیک خونه آقاجون. شما اونجا همراه جمعیت قرآن به سر کردی و دعاها و ذکرا رو همخوانی میکردی... اونجا خوراکی هایی رو که برات برمیداشتم با بچه هایی که خیلی زود باهشون دوست میشدی میخوردی و کتاب میخوندی و بازی میکردی. کلا بهت خیلی خوش میگذشت. مخصوصا که خاله محبوبه پایه خیلی خوبی برای بازی و کتاب خوندنه... شب اول ضمن بازی و کتاب خوندن با معین توی مراسم، معین کوچولو رو نگه داشتی و رفتیم پارک و بعدش خونه وتا سحر باهش بازی کردی خونه آقاجون. وقتی اومدیم پایین دیدیم معین کوچولو از خستگی شهید شده روی مبل و شما همش ...
8 تير 1395

سفر به گنابادبرای دیدن آقاجون و مامانی

موندن آقاجون و مامانی بابا ایندفعه توی گناباد خیلی طولانی شد و دل همگی براشون تنگ شد. روز قبل تعطیلات 14 خرداد آقاجون بابا زنگ زدن که بیان گناباد که دل ما برای محمدصدرا تنگ شده... بالاخره بعد کلی هماهنگی با بابامهدی برنامه جور شد و با معین راه افتادیم... توی راه شما و معین کلی بازی کردین ،شعر و کتاب خوندین ، کاردستی درست کردین و البته از به به هایی که براتون برداشته بودم تقریبا کل مسیر میخوردین( میوه و کشک و نخود، کشمش و کلوچه و کیک و ... خلاصه خوردین ها، نوش جونتون) این بار هم رفتیم دنبال باباجون دانشگاه تربت که باباجون داشت از دانشجوهاش امتحان میگرفت برای همین یکم منتظر موندیم و شما هم که توی ماشین خسته شده بودین کلی ذوق زدین و دم ...
17 خرداد 1395

مسافرت کوتاه به گناباد

خانواده مامان تصمیم گرفته بودند که یک سفر کوتاه یکروزه به گناباد داشته باشن و چون آقاجون بابا هم چندوقته دارن اونجا بنایی میکنن ، ما هم تصمیم گرفتیم که همراهشون بریم و آقاجون و مامانی بابا رو سورپرایز کنیم. عصر پنجشنبه یه جوری راه افتادیم که موقع تعطیلی کلاس دانشگاه بابامهدی به  تربت برسیم و بقیه سفر رو باباجون همراهمون بود. توی راه رفت شما اکثرا خواب بودی و وقتی هم رسیدیم گناباد شما راحت خوابت برد ولی صبح روز بعد خیلی زود بیدار شدی و با بابامهدی رفتیم دیدن آقاجون و مامانی بابا که حسابی غافلگیر شدن و از دیدن نفس مامان کلی خوشحال شدن. عموقاسم و زنعمو هم بودن و شما کلی بازی کردی. بعدش رفتیم با خونواده مامان گشت و گذار و کلی ت...
8 خرداد 1395