آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

قند عسل های مامان

ترمینال و عکس های یادگاری

عموی قاسم باباجون قرار بود از گناباد بیان و آقاجون میخواستن برن دنبالشون که من گفتم ما هم میایم و بعدش معین هم اومد و رفتیم ترمینال. اونجا عمو، ساعت رو بخاطر اختلاف در قدیمی و جدید بودن اشتباه گفته بودن و ما یه ساعت زودتر رسیدیم برای همین کلی با هم بازی کردیم وعکس های خوشگل گرفتیم. اونجا با چند تا آقا پسر عرب هم دوست شده بودی و با هم خوراکی هاتو میخوردین. وقتی عمو اومدن کلی شیطونی کردی و لوس شدی. برای آقاجون هم که مثل همیشه دلبری میکردی و خودت رو لوس میکردی... قربونت برم کوچولو پی نوشت : رابطه جالبی بین شما و عموی قاسم هست، البته زن عمو هم خیلی دوسِت داره، خدا حفظشون کنه. ...
6 شهريور 1394

فعلا خاطرات...

حیفم اومد این عکسا رو برات نزارم  ... این عکس رو ملیحه خانوم  توی عید گرفتند...   محمدصدرا و کامیونش...             محمد صدرا و عروسکش درحال موتور سواری...   محمدصدرا درحال گردگیری با جوراب باباجون...   محمدصدرا و آقاجون در باغ...   محمدصدرا خوشحاله...   خیلی خوشحاله ...                   شادی بعد از حمام...               محمدصدرا و ورزش صبحگاهی.... ...
27 مرداد 1394

شیطنت های محمدصدرا

فرشته کوچولوی من جدیدا شیطونی شده برای خودش و کافیه سرو صداش نیاد یا یه وسیله جدید گیر بیاره فورا شیطونی هاش شروع میشه... ده دقیقه شیطنت موش کوچولو در یک روز: یه روز داشتیم با هم  بازی میکردیم که تلفن زنگ زد و من شما رو روی میز آشپزخونه گذاشتم و کنارت با تلفن صحبت میکردم که در کمتر از یک صدم ثانیه تمام وسایل روی میز و ماشین ظرفشویی رو ریختی پشت میز و کلی خرابکاری به بار آوردی گذاشتمت توی حال و داشتم وسایل رو از پشت میز در میاوردم که دیدم ساکتی و تا اومدم ببینم چیکار میکنی چشمت روز بد نبینه با این صحنه روبرو شدم. از وسط دستمالا برداشتمت گذاشتمت پشت سرم که هنوز دو تا دستمال جمع کرده بودم دیدم نیستی و رسیدی روی اپن، این شد که بیخیال...
26 مرداد 1394

تولد مامانی مامان

اول مرداد تولد مامانی مامانه وبرای تولد امسال مامانی برنامه ریزی ویژه ای شد. اولش که هدیه مامانی رو کادو کردیم  و بعد با هماهنگی آقاجون و خاله برای شام رفتیم شاندیز و مراسم تولد مامانی رو اونجا گرفتیم. خلاصه مامانی که از اول متوجه برنامه ماشدند و سورپرایزمون لو رفت (مامانا در این موارد شامه تیزی دارن و زود متوجه میشن) ولی کلا خیلی خوش گذشت.... با این وجود رفتیم و شام رو توی رستوران اطلس طلایی خوردیم که کباب و جوجه خیلی خوشمزه ای بود. بعد از شام یکم استراحت کردیم و شما توی آلاچیق ها با دایی جون ورجه وورجه میکردی و غلت و ملق میزدی. بعدش رفتیم کنار آب نما و شما آب بازی کردی و سوار شیر سنگی بیرون رستوران هم شدی وپایین نمیومدی. ...
2 مرداد 1394

نمایشگاه قرآن

امسال هم مثل هر سال رفتیم نمایشگاه قرآن. البته امسال با آقاجون و مامانی و عمو حسن و محمدجواد و معین رفتیم و به شما نی نی ها خیلی بیشتر خوش گذشت. اونجا رفتیم توی غرفه های بازی و شما کلی بازی کردی و با معین هر کدومتون یه بادکنک جایزه گرفتین و اسباب بازی خریدین والبته شما دوچرخه بازی هم کردی. با محمدجواد و معین کلی دور زدین و بازی کردین و اونجا مامان یکی از همکارای قدیمیش رو با خانوادش دید که از دیدن شما خیلی خوشحال شدن. دو تا نی نی این همکارم کلی از من خاطره داشتن آخه نی نی بودن و میومدن پیش من بهشون جایزه میدادم و سرگرمشون میکردم و توی اردوگاه کلی بهشون خوش میگذشت . بماند که خیلی بزرگ شده بودن و برای خودشون خانوم شده بودن. از نمایشگاه برای یک...
24 تير 1394

ماجراهای محمدصدرا و لواشکای مامانی

میوه های باغ رسیده و مامانی هنرمند مثل همیشه با آلو ها، آلبالو ها و زرد آلوها و بقیه میوه ها کلی چیز میز خوشمزه مثل مربا و شربت و لواشک و برگه درست کردن. و شما هم مثل پارسال رفتی سراغ لواشکای مامانی و یا انگشتات لواشکا رو از ظرفش جدا میکنی و میخوری و رد انگشتات توی سینی هست. اینقدر لواشکای مامانی رو دوست داری  که اون اتاق شده جز خط قرمز ها ولی حریفت نمیشیم و اکثر اوقات درش رو می بندیم. ...
15 تير 1394

تولد مامان جون

امروز سالگرد عروج یه عزیز بود، یک عزیز دوست داشتنی ... یه مرد غیر قابل تکرار. کسی که از خیلی سال پیش که ازم می پرسیدن شخصیت های تاثیرگذار زندگیت کیان، میگفتم فلانی .. هرچند سالها گذشت ودیدم نسبت به خیلی چیزا عوض شد اما هنوزم اگه ازم بپرسند شخصیت تاثیر گذار زندگیته میگم آره، خودشه... نمیشه، آدم تو هرسن و مسلک با هر نوع عقیده اجتماعی و سیاسی و هر نوع نگرش اعتقادی ، این آدم رو بشناسه  اما عاشق شخصیتش نشه و اون کسی نیست بجز دکتر مصطفی چمران چقدر خوبه که توی این روز متولد شدم و چمران رو اینطوری شناختم و عاشقی کردم در کوچه های دلتنگی ها و دلدادگی های او... " ای خدای بزرگ ، معنی زندگی را نمی فهمم. چیزهایی را که برای دیگران لذت...
5 تير 1394

تولد یکسالگی گل پسر مامان

به یک چشم برهم زدن یکسال گذشت انگار همین دیروز بود که تو  یه روز بهاری به دنیا اومدی و زندگیمو  پر از عطر بهار کردی...و من حس شیرین مادری رو تجربه کردم ... به قول نیما یوشیج : پسرم! یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی!از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی ..... همیشه مهربان باش و با عشق زندگی کن عزیزترینم 25 خرداد شما یکساله شدی. چقدر زود گذشت و شما ناز مامان چقدر عجله داری برای بزرگ شدن. پسرم از روزی که به دنیا اومدی زندگی من و باباجون خیلی خوشگل و رنگارنگ شده و ما خوشبختی رو در کنار تو کاملا احساس میکنیم. دوست داریم عزیزم و تولدت رو هزاران بار بهت تبریک میگیم . امیدوارم زندگی طولانی پر از زندگی و س...
1 تير 1394

گلباران محمدصدرا

مامانی بابا زحمت کشیدن و گل محمدی از باغ آوردن و پسر مامان رو گل بارون کردن. مامانی میگن اینجوری دیگه بوی گلا برای شما حساسیت ایجاد نمیکنه و اذیت نمیشی. شما هم خیلی گل دوست داری و از کنار گلا که رد میشیم دوست داری برات گل بچینم. ...
24 ارديبهشت 1394