آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه سن داره

قند عسل های مامان

روزهای کرونایی

هنوز چند ماهی از فوت بابابزرگ مهربونم نگذشته بود که یه مریضی عجیب و غریب به اسم کرونا اومد و همه دنیارو فلج کرد و کلی همه رو به دردسر انداخت. از روزایی که توی خونه ها قرنطینه بودیم و حتی وسایل ضروری رو نمی تونستیم تهیه کنیم وگاها توی خونه نون درست می کردیم یا هرخریدی رو که داشتیم قبل از ورود به خونه، خودمون و خرید ها ضد عفونی می شدن و  بعد حسابی همه باید شسته می شدن تا بتونیم ازشون استفاده کنیم حتی بستنی هارو... کلا یه دستمون اسپری ضدعفونی بود و همیشه نگران حال عزیزامون... البته ما از اول با آقاجون و مامانی خودم رفت و آمد داشتیم. چون اونها هم اصلا جایی نمی رفتن و خیلی رعایت می کردن. و خیلی کم هم خونه آقاجون پایین اونم با دولایه ماس...
17 شهريور 1400

کتابخانه دوست داشتنی بچه های آسمان

محمدصدرا جون مامان از خیلی کوچولویی به کتاب و خوندن کتاب شدیدا علاقه داشت و چون علاقه من و بابا مهدی هم کتابه، کلا بیشتر وقتمون توی کتاب فروشی ها می گذشت، تا اینکه یکی از دوستای مامان بهم کتابخونه بچه های آسمان رو معرفی کرد و گفت بیا باهم بریم که جشن نیمه شعبان دارن  اینجوری شد که ما رفتیم، محیط رو دیدیم و همونجا عاشقش شدیم و اولین عضویت کتابخونه فسقلی جان توی سه سالگیش انجام شد. ما تقریبا هفته دو بار میرفتیم کتابخونه و شما اونجا کلی بازی میکردی و کتاب ها رو برمیداشتی میخوندی و چند تا کتاب رو برای خونه خودت انتخاب می کردی. این کتابخونه خیلی فعال بودن و همیشه کلی برنامه های فرهنگی جانبی هم داشتن مثل جشن توی اعیاد مختلف، برگزاری دوره های...
29 دی 1399

محمدسینای مهربونم در مراسم شیرخوارگان حسینی

سوز همیشه ی جگرم باش یا حسین          من سینه می زنم سپرم باش یا حسین در طول عمر جز تو پناهی نداشتم              مثل گذشته ها پدرم باش یا حسین هر روز مادرم سر سجاده گفته است           خیلی مراقب پسرم باش یا حسین ای نام تو بهانه ی شیرین زندگی               شور محرم و صفرم باش یا حسین باشد قرار بعدی ما اربعین حرم                  مهر قبولی گذرم باش یا حسین سربازهای لشکر یا زینب توایم                  حرز مدافعان حرم باش ی...
28 شهريور 1398

برادرانه های فسقلی ها در مهد الرضا (ع)

مهد الرضا روز درمیون اونم سه ساعت توی فرهنگسرای مسجد امام رضا (ع)برگزار میشد که مربی فوق العاده اش صنم جون کلی با بازی و کاردستی مطالب رو به بچه ها عالی یاد میداد و البته چون تایمش کوتاه بود و محمدسینا هم تازه دنیا اومده بود اون تایم رو من توی کلاس می موندم و به صنم جون و بچه ها کمک میکردم و محمدصدرا هم با خیال راحت که من کنارشم با ذوق و شوق میرفت مهد. به من و محمدصدرا اینجا واقعا خوش گذشت و کلی کیف کردیم. این عکسا برای جشن یلدای کلاسه که با کمک همدیگه درست کردیم... ...
1 شهريور 1398

سفر تهران و شمال

بالاخره قسمت شد که ما بریم مسافرت و همسفرای خوب ما توی این سفر امین آقا و عمه جون مهربون و محمدجواد عزیز بودن. این سفر خیلی به ما خوش گذشت و با همسفرای پایه فوق العاده بود... توی تهران رفتیم پارک و باغ وحش ارم و به حیوونای مهربون و دوست داشتنی اونجا مخصوصا فیل ها سر زدیم. کاخ سعد آباد رفتیم که خیلی برات جذابیت نداشت و فقط اونجا بازی میکردی. مجموعه پالادیوم رو رفتیم و اونجا شام سفارش دادیم که ما سالادش رو خیلی دوست داشتیم، پارک ژوراسیک و باغ کتاب هم که جز جدا نشدنی سفر های ما هستن و محمدصدرا طبق معمول کلی کتاب از باغ کتاب خرید و توی پارک ژوراسیک عمو حسن و فاطمه جون رو دیدیم. توی این سفر از موسسه دکتر امینی هم دو سری ...
27 شهريور 1396

بعد از مدتها مینویسم...

گل پسر قشنگ مامان این سالها با عشق کنارت نشستم و بزرگ شدنت رو دیدم... با هم تاجایی که وقت داشتیم بازی کردیم و چیزهای جدید رو تجربه کردیم و یاد گرفتیم و من کنار تو چقدر رشد کردم. همیشه برای یاد گرفتن یه برق قشنگی توی چشمات هست که آدم رو وادار میکنه برات بهترین ها رو مهیا کنه تا تو هم کاملترین رو یاد بگیری. از عشقت به دایناسورها و یادگرفتن درباره شون تا فضا و ربات ها. مثلا اینکه دایناسورها کجا زندگی می کردن، چی میخوردن. دوره های زندگی شون چی بوده و با چه دایناسورهای دیگه ای هم عصر بودن. و اینکه اگه توی کتابها درباره شون چیزی نمی دیدی میرفتی توی اینترنت و کلی سرچ میکردی حتی چیزهایی که من نمیدونستم و این برام خیلی جالب بود. سه سال هم نداشتی که...
17 شهريور 1396

تولد مامان

شهید چمران:  خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک می‌جوشد، می‌لرزد، می‌سوزد و خاکستر می‌شود. اشک شده ام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم واز وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان وفداکاری از آن سرچشمه بگیرد.  31 خرداد تولد مامان بود و بعد از تبریکات از طرف دوستان و همکارام و دانش آموزام و البته بابامهدی و محمدصدرا که هنوز توی حال و هوای تولد خودش بود و میگفت تولد من و مامان مبارک، آقاجون مامان زنگ زدن و به این مناسبت ما رو به بستنی توی طرقبه دعوت کردن که حسابی خوش گذشت و محمدصدرا کلی خوشحال بود.. ممنون از همه دوستان و عزیزان بابت تبریک تولدم، ام...
31 خرداد 1395

روزت مبارک، مادر

مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت . شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم . مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد . ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر . تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است ، از تبار فاطمه ای وگویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چراکه دعایت سرمایه فردای من است . ... مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، ...
11 فروردين 1395

محمدصدرا و دیدن حیوانات در باغ وحش

برای دومین بار تصمیم گرفتیم بریم بلاغ وحش و شما حیوونا رو از نزدیک ببینی که این بار با عمو رضا هماهنگ کردیم و همراه خانواده عمو رفتیم باغ وحش وکیل آباد. این بار با تجربه بودیم و برای حیوونا کلی نون و خوراکی برداشتیم و شما و معین به حیوونا خوراکی میدادین و کلی ذوق کردین. توی باغ وحش، تعدادی از کارکنان رفته بودن توی قفس ببرها و با اونا بازی میکردن که شما دیدی یکی زد توی سر ببر و ببره پرید روش و نازش کرد، این بود که به هر کی میرسیدی میگفتی آقا، ببر و با دستت میزدی روی سرت و بعد ناز میکردی خودت رو و من باید برای همه ترجمه میکردم که شما منظورت چیه. نون خوردن شتر ها و جرقه خوردن میمونا هم برات جالب بود و اداشو برای دیگران در میاوردی. میمونای ناقلا...
17 دی 1394