آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

زیارت امام رضا(ع)

با آقاجون و مامانی و عمو حسن و محمدجواد رفتیم روز جمعه رفتیم حرم .چون بعد نماز بود حرم تقریبا خلوت بود و بعد زیارت، رفتیم نماز بخونیم که شما طبق معمول یه جامُهری نزدیک پیدا کردی و مُهر بازی رو شروع کردی. بعدش رفتیم آب بازی که یکم سرد بود ولی به زحمت از کنار حوض آوردیمت این ور. یه خادمی هم بهت گیر داده بود و میترسید بیفتی توی آب.                       ...
27 شهريور 1394

بهداشت و چکاپ 15 ماهگی

25 شهریور شما 15 ماهه شدی و برای چکاپ باید می بردمت مرکز بهداشت. برای همین سوار سه چرخه ات کردمت و با هم تا مرکز بهداشت پیاده روی کردیم. البته مسیرش خیلی طولانی بود. موقع رسیدن مثل همیشه اولش خوشحال بودی تا وقتی گذاشتمت روی وزنه و بعد گریه تا زمانیکه مسئول مرکز بهت قطره آهن و مولتی ویتامین دادن و چند تا بروشور که ساکت شدی و عکس نی نی های روش رو دیدی. موقع برگشتن خیلی خوابت میومد و با هم شعر می خوندیم که دیدم دیگه جوابم رو نمیدی و خوابت برده روی سه چرخه برای همین بغلت کردم و با دست دیگه سه چرخه ات رو میاوردم،خیلی سخت بود. که یه خانم مهربونی با نی نی اش کنارمون  ایستاد و ما رو سوار ماشینشون کردن و تا سر کوچه خونه آوردن. من این جور کمک های...
25 شهريور 1394

ترمینال و عکس های یادگاری

عموی قاسم باباجون قرار بود از گناباد بیان و آقاجون میخواستن برن دنبالشون که من گفتم ما هم میایم و بعدش معین هم اومد و رفتیم ترمینال. اونجا عمو، ساعت رو بخاطر اختلاف در قدیمی و جدید بودن اشتباه گفته بودن و ما یه ساعت زودتر رسیدیم برای همین کلی با هم بازی کردیم وعکس های خوشگل گرفتیم. اونجا با چند تا آقا پسر عرب هم دوست شده بودی و با هم خوراکی هاتو میخوردین. وقتی عمو اومدن کلی شیطونی کردی و لوس شدی. برای آقاجون هم که مثل همیشه دلبری میکردی و خودت رو لوس میکردی... قربونت برم کوچولو پی نوشت : رابطه جالبی بین شما و عموی قاسم هست، البته زن عمو هم خیلی دوسِت داره، خدا حفظشون کنه. ...
6 شهريور 1394

تولد مامان جون

امروز سالگرد عروج یه عزیز بود، یک عزیز دوست داشتنی ... یه مرد غیر قابل تکرار. کسی که از خیلی سال پیش که ازم می پرسیدن شخصیت های تاثیرگذار زندگیت کیان، میگفتم فلانی .. هرچند سالها گذشت ودیدم نسبت به خیلی چیزا عوض شد اما هنوزم اگه ازم بپرسند شخصیت تاثیر گذار زندگیته میگم آره، خودشه... نمیشه، آدم تو هرسن و مسلک با هر نوع عقیده اجتماعی و سیاسی و هر نوع نگرش اعتقادی ، این آدم رو بشناسه  اما عاشق شخصیتش نشه و اون کسی نیست بجز دکتر مصطفی چمران چقدر خوبه که توی این روز متولد شدم و چمران رو اینطوری شناختم و عاشقی کردم در کوچه های دلتنگی ها و دلدادگی های او... " ای خدای بزرگ ، معنی زندگی را نمی فهمم. چیزهایی را که برای دیگران لذت...
5 تير 1394

شستن لباس های محمدصدرا

این لباسایی که می بینی روی پهن کردم تقریبا مال سه روز شماست و هر دو یا سه روز یکبار من این همه لباس می شورم. مخصوصا موقع غذا خوردنت که با هر وعده غذا یا کلا خوراکی یک دست کامل لباس رو کثیف میکنی.     ...
24 ارديبهشت 1394

ماجراهای خواب نینی

پسمل ناز مامان شما توی کم خوابی روی مامان رو که به کم خوابی مشهور بود سفید کردی نازنینم. البته خدا رو صد هزار مرتبه شکر که مثل قبل نیستی و خیلی بهتر شدی ولی الان هم حداقل 4 یا 5 بار در طول شب منو بیدار میکنی و شیر یا آب میخوای یا گرمته و ... به شدت هم از گرما بدت میاد و اجازه نمیدی روت پتو بندازم. چند شب پیش نصفه شب شما زیر میز مبل ها  خوابیده بودی و خیلی خطرناک بود. کلا تحرکت توی خواب خیلی زیاده و از این ور اتاق به اون ور همیشه در حال حرکتی!!!   ...
24 ارديبهشت 1394

دنبال مامان اومدن و علاقه بچه ها به محمدصدرا

نی نی مامان بعضی روزا با آقاجون و دایی و گاهی هم با معین کوچولو میاد دنبال مامان مدرسه و با هم برمیگردیم خونه. توی مدرسه هم همکارای مامان میان دورت و دوست دارن باهت بازی کنن که شما بجز به خاله سارا و خاله سمانه و خانوم حسینی و خانوم فغانی با بقیه معمولا غریبی می کنی ولی به دانش آموزا خیلی علاقه داری و وقتی دورت جمع میشن بهشون میخندی وخوشحالی. اوایلی که مامان میومد مدرسه مامانی و آقاجون شما رو برای شیر میاوردن مدرسه و توی مدرسه مامان چند دقیقه با شما بودم و شما شیر میخوردی. این روزها خیلی زود میگذره و خوشحالم که برات بعضی خاطراتت رو نوشتم تا یاد روزهای قشنگ بزرگ شدنت بیفتم.... دوستت دارم مامانی قشنگی.... ...
24 ارديبهشت 1394

اردوی هفته معلم با همکارای مامان

امسال خانم فغانی مراسم هفته معلم رو توی اردوگاه هویزه برگزار کردند وآقاجون اومدن دنبالمون و  من و شما با هم توی این مراسم شرکت کردیم. اول ناهار رو با همکارا توی رستوران خوردیم . ناهار جوجه و کباب بود که شما یه تکه از مرغ رو گرفتی و می خوردی و همکارام از اینکه خودت غذا می خوری تعجب کرده بودند و میگفتن ما هنوز بچه ها مون سر سفره اینطوری نمی شینن. بعدش ماستت رو خوردی و با نی نی همکارام بازی کردی. خانم فغانی هم که نی نی خیلی دوست دارن با شما بازی میکردن . من ازت خواستم برای خانم فغانی بگی ترشه که خجالت کشیدی، بعد چند دقیقه دستم رو گرفتی و به خانم فغانی اشاره کردی و ترش کردی ( یعنی به خانم فغانی بگو ترش کردم )و با خانوم فغانی کلی خندیدیم. بع...
24 ارديبهشت 1394

ماجراهای دنبال خونه گشتن و خرس اسباب بازی

چند وقتیه با آقاجون و مامان بابا و عمو رضا می ریم دنبال خونه و توی این گشتن ها شما معمولا خونه آقاجون مامان می مونی چون توی ماشین خسته میشی و دوست داری که راهت ببریم و هوا هم یکم سرده میترسم سرما بخوری. البته چند تا خونه ای که رفتیم  و شما رو بردیم شما از آسانسور خیلی خوشت میاد و دوست داری کلیداشو بزنی. با آهنگ توی آسانسور ها هم که کلا نای نای. توی یک خونه یه خرس اسبا بازی پیدا کردی و منم برای اینکه حوصله ات سر نره شروع کردم به شوت کردنش و اینجوری مثلا توپ بازی. سری بعد با آقاجون رفتیم تا آقاجون هم اون خونه رو ببینن که به محض ورود دیدم روی زمین دنبال پیزی میگردی و تا خرسه رو پیدا نکردی دست برنداشتی. نمیدونم از کجا یادت بود که توی این خو...
24 ارديبهشت 1394