آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

تولد مامانی

امروز تولد شناسنامه ای مامانی بود(مامان بابا مهدی) که دوباره برنامه ریزی کردیم تا مامانی رو غافلگیر کنیم.  این اولین جشن تولدی بود که شما توش شرکت کردی، قبلش با عمه فاطمه و عمو حسن و عمو رضا هماهنگ کردیم. البته عمه فاطمه به خاطر امتحانای محمد جواد نمی خواست بیاد که خلاصه محمد جواد رضایت داد و اومدن. ما هم یه کیک خوشگل برای مامانی خریدیم و همه با هم رفتیم خونه مامانی.... مامانی حسابی غافلگیر شده بود.. خیلی اونشب خوش گذشت ، منم وقتی کیک خوردم شما یه عالمه ورجه ورجه کردی، خوشحال بودی از تولد مامانی سه شنبه 20/12/1392 ...
20 اسفند 1392

یه نگرانی کوچولو

  امروز آقای محمدصدراخان معلوم نبود کجا قایم شده بود و هیچی تکون نمی خورد . هرچی هم بهش اصرار می کردم، قربون صدقه اش می رفتم و شیرینی می خوردم انگار نه انگار، نمی تونستم تکوناش رو احساس کنم. خلاصه شب که دیگه یه خورده نگران شده بودم رفتیم با بابا و آقاجون و مامانی بابا دکتر که خانم دکتر مهربون هم صدای قلب نی نی رو برامون گذاشت و خیالمونو راحت کرد. بابا هم برای اولین بار تونست صدای قلب شما رو بشنوه... 15/12/1392 ...
15 اسفند 1392

تعطیلی یه هفته ای مدرسه

هفته قبل از دهه فجر، مامان با همکاراش سقف مدرسه رو با دونه های کاغذی برف تزیین کردن.اینوبگم که امسال هیچی برف هم تو شهرمون نیومده. از روزی که مامان این برفا رو نصب کرده هوا حسابی سرد شد و باعث شد که یه هفته مدرسه ها تعطیل بشه. همه همکارای مامان از اینکه این برفا رو نصب کرده و هوا سرد شده حسابی از مامان تشکر کردن و کلی اس ام اس خنده دار زدن نمی دونی چه قد این تعطیلی به مامان حال داد باعث شد یه هفته بخاطر سرما و برفی که زیاد نبود تو خونه باشیم و استراحت کنیم. قند عسلم اینم اولین برفی بود که شما دیدی   یه سری از  کارای عیدو انجام بدیم، بافتنی ببافیم، کتاب بخونیم، قرآن و ....   قندعسلم یادت میاد روزی که داشتیم برفا رو ...
12 بهمن 1392

اولین تکون های قندعسل شاید!

دیشب وقتی از خونه آقاجون اومدیم، بابا می خواست نماز بخونه، رفت وضو بگیره منم رو مبل نشستم و دو تا دستامو گذاشتم رو دلم، و نزدیک 25 دقیقه تمرکز کردم تا بالاخره تونستم برای اولین بار ضربه های کوچولوی قندعسل خان رو احساس کنم. بابایی وقتی نمازش تموم شد، با تعجب نگاه من می کرد، که نیم ساعت از سرجام تکون نخورده بودم و با خودم می خندیدم، بعدش بابایی اومد براش تعریف کردم دستشو گذاشت رو دل مامان ولی نتونست ضربه های کوچولوی قندعسل خان رو متوجه بشه. امروز الان دارم تمرکز می کنم که دوباره احساست کنم هنوز نتونستم، پاشو قند عسل خان یه خورده بدو، تکون بخور! ...
23 دی 1392

گلو درد و تب مامان

مامان قند عسل دو روزه سرما خورده دیشب که از خونه مامان بزرگ برگشتیم یه ذره تبم داشت که معین خان با مامانی یه تب سنج آوردن که کار نمی کرد .... معین خان هم دستاشو کرم زده بود و پز می داد و بعضی وقتا شوخی می کرد.... هر کار بابا و مامان و مامانی و البته معین خان کردن نتوستن تب سنجو درست کنن.... بابایی چند تا نسخه درمان در خونه برا مامان پیچید ( - شربت عسل و لیمو  - پتو درمانی! - لوزه درمانی با دست !! - لیمو شیرین خوری ) که حالش بهتر شه آخه مامان بخاطر قندعسلی نمی تونه دارو بخوره....  ...
15 آذر 1392

مدرسه مامان تعطیل شد

صبح : امروز به خاطر آلودگی هوا مدرسه مامان تعطیل شد و مامان هم که یه خورده سرماخورده بود تونست تو خونه پیش بابایی که پنج شنبه ها تعطیله استراحت کنه .. .... می خواستیم با عمو حسن بریم سینما فیلم استرداد که قسمت نشد ... امیر محمد و آقاجون اومدن صبح خونه و مامانی هم رفته بود کلاس..... بابایی هم قرار بود هم خونه رو جارو کنه ، هم لباسا رو بشوره و هم ظرفای کثیف زیرسینک رو تمیز کنه که بازم بدقولی کرد .... قرار شد از این ببعد برای هر کدوم از این بدقولی ها بابایی اعمال قانون بشه و جریمه بشه .... البته با بابایی یه فیلم هم دیدم که خوشگل بود : "10years" ظهر : این چند وقت همش هوس آش دارم، ظهر که مامانی زنگ زد گفت بیاین غذا آش داریم حسابی...
15 آذر 1392