آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

قند عسل های مامان

دوست مهربون فسقلی ها مبینا جون

راجع به عمو محمد و سعیده جون قبلا توی وبلاگ نوشتم... دو تا از بهترین دوستای ما که از اول ازدواج باهشون دوستیم و این دوستی ضمن خاطره انگیز بودن، برامون حسابی عزیزه.. مخصوصا با وجود مبینای عزیزم دختر کوچولو و نازشون که حسابی شما بازی با مبینا جون رو دوست دارین و برای رفتن پیش مبینا لحظه شماری می کنین.. تقریبا هر پنجشنبه یا وقتایی که بشه با مبینا جون و خونواده شون میریم بیرون و این دیگه روتین زندگیمون شده که اگه یه هفته همو نبینیم حسابی دلتنگ هم میشیم. معمولا هم جاهایی میریم که شما کوچولوها راحت باشین و بهتون خوش بگذره. عمارت عتیق، باغ نشاط، عمارت سراج و کلی ساندویچ فروشی و رستوران و شهربازی و مکان های تفریحی باهمدیگه...
19 دی 1400

روزهای کرونایی

هنوز چند ماهی از فوت بابابزرگ مهربونم نگذشته بود که یه مریضی عجیب و غریب به اسم کرونا اومد و همه دنیارو فلج کرد و کلی همه رو به دردسر انداخت. از روزایی که توی خونه ها قرنطینه بودیم و حتی وسایل ضروری رو نمی تونستیم تهیه کنیم وگاها توی خونه نون درست می کردیم یا هرخریدی رو که داشتیم قبل از ورود به خونه، خودمون و خرید ها ضد عفونی می شدن و  بعد حسابی همه باید شسته می شدن تا بتونیم ازشون استفاده کنیم حتی بستنی هارو... کلا یه دستمون اسپری ضدعفونی بود و همیشه نگران حال عزیزامون... البته ما از اول با آقاجون و مامانی خودم رفت و آمد داشتیم. چون اونها هم اصلا جایی نمی رفتن و خیلی رعایت می کردن. و خیلی کم هم خونه آقاجون پایین اونم با دولایه ماس...
17 شهريور 1400

ماجراهای کلاس اول فسقلی جان

به دلیل کرونا و اینکه بیشتر بچه ها مهد رو نیمه رها کرده بودن و عملا اکثرشون آموزش درستی ندیده بودن از یک ماه مونده به مهر کلاس اولی ها زودتر مدرسه رفتن رو تجربه کردن و روز درمیون اون هم برای دو تا سه ساعت توی مدرسه بودن... جشن شکوفه های فسقلی جان رو با محمدسینا شرکت کردیم و بچه ها ضمن آشنایی با محیط مدرسه و همکاران و معلم خودشون، توی مراسم جشن هم کنار والدین شرکت کردن... محمدسینا هم که هنوز نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد خیلی خوشحال بود و کلی خوش گذروند و بازی کردیم تا داداش جون کارش تموم بشه، هرچند خوشحالیش طول نکشید و از پس فرداش که داداش جون رفت مدرسه دردسر های ما با سین سین خان شروع شد که من دوست ندارم داداشم بره مدرسه، چ...
27 خرداد 1400

کتابخانه دوست داشتنی بچه های آسمان

محمدصدرا جون مامان از خیلی کوچولویی به کتاب و خوندن کتاب شدیدا علاقه داشت و چون علاقه من و بابا مهدی هم کتابه، کلا بیشتر وقتمون توی کتاب فروشی ها می گذشت، تا اینکه یکی از دوستای مامان بهم کتابخونه بچه های آسمان رو معرفی کرد و گفت بیا باهم بریم که جشن نیمه شعبان دارن  اینجوری شد که ما رفتیم، محیط رو دیدیم و همونجا عاشقش شدیم و اولین عضویت کتابخونه فسقلی جان توی سه سالگیش انجام شد. ما تقریبا هفته دو بار میرفتیم کتابخونه و شما اونجا کلی بازی میکردی و کتاب ها رو برمیداشتی میخوندی و چند تا کتاب رو برای خونه خودت انتخاب می کردی. این کتابخونه خیلی فعال بودن و همیشه کلی برنامه های فرهنگی جانبی هم داشتن مثل جشن توی اعیاد مختلف، برگزاری دوره های...
29 دی 1399

کلاس imath

کلاس آی مت جز تجربه های خوب ما توی این مدت بودکه شما از چهار سالگی توی کلاساش شرکت کردی.من این کلاس رو از گشت و گذار توی اینستا پیدا کردم... یه روز که داشتم توی اینستا دنبال بازی برای شما می گشتم، اتاق شلوغ و بهم ریخته یه پسر مهربون نظرم رو جلب کرد که وسط اتاقش یه کیف افتاده بود که روش نوشته بود Imath، منم رفتم درباره اش کلی تحقیق کردم و دیدم دوره خیلی خوبیه و توی مشهد هم یک سال بود اومده بود. آموزش کاربرد ریاضی از طریق بازی خیلی خوب بود و تو هم که عاشق ریاضی بودی و کنار بازی های جذاب با ذوق و شوق می رفتی کلاس. منم بیرون کلاس منتظرت می موندم و با مامانای مختلف تجربیاتمون رو به اشتراک میگذاشتیم و به ما هم کلی خوش گذشت.اولین بار که بردمت...
17 آبان 1399

کلاس موسیقی قند عسل خان ها

کلاس موسیقی رو من همیشه خیلی دوست داشتم و با یکی از دوستای مهربونم که توی موسیقی مربی فوق العاده ایه صحبت کردم و قرار شد شما بری توی این کلاس ها و دوره ارف کودک رو شرکت کنی... چند ترم اول منم باهت میومدم کلاس و با شما و بچه ها بازی میکردم و گاهی به بهانه کمک به اکرم جون کنار کلاس کارهای مختلف انجام میدادم البته محمدسینا هم توی دلم بود و اکرم جون خیلی نگرانش بود هرچند که این کلاس تاثیر زیادی رو برای این فسقلی جان هم داشته و با موسیقی خیلی انس عجیبی داره... خلاصه بعد از به دنیا اومدن محمدسینا توی هفت روزگیش باهم رفتیم کلاس موسیقی و البته خاله محبوبه هم اومد تا کمکمون باشه و شما خواستی منم مثل همیشه بیام کلاس ولی اکرم جون بهت گفت دیگه شما مرد ...
17 اسفند 1398

برادرانه های فسقلی ها در مهد الرضا (ع)

مهد الرضا روز درمیون اونم سه ساعت توی فرهنگسرای مسجد امام رضا (ع)برگزار میشد که مربی فوق العاده اش صنم جون کلی با بازی و کاردستی مطالب رو به بچه ها عالی یاد میداد و البته چون تایمش کوتاه بود و محمدسینا هم تازه دنیا اومده بود اون تایم رو من توی کلاس می موندم و به صنم جون و بچه ها کمک میکردم و محمدصدرا هم با خیال راحت که من کنارشم با ذوق و شوق میرفت مهد. به من و محمدصدرا اینجا واقعا خوش گذشت و کلی کیف کردیم. این عکسا برای جشن یلدای کلاسه که با کمک همدیگه درست کردیم... ...
1 شهريور 1398

مهد کودک نوید

محمدصدرا خان خیلی سخت از خونه بیرون میومد و همیشه دوست داشت توی خونه با اسباب بازی هاش بازی کنه و این باعث شد تا خیلی زیاد ببریمش پارک و بفرستیمش مهد تا با بچه ها بیشتر بازی کنه ولی همونجا هم از دور می دیدم اولش بچه ها رو نگاه می کرد و بعد از شناسایی کامل اونها بعضی بچه های خاصی رو انتخاب میکرد و بعد می رفت با اونا بازی میکردالبته بجز بازی با الیکا که همیشه خیلی راحت قبول میکرد و دوست داشت چون الیکا هم عالی بازی بلد بود و از نظر رفتاری هم کاملا مورد تایید محمدصدرا بود. خلاصه محمدصدرا رو فرستادیم مهد و یک ساعت اول روز اول فقط صدای گریه اش بود که از پشت در پارکینگ میومد ولی بقیه روزا مشکی نداشتیم و با هم میرفتیم مهد و بعد من برمیگشتم خون...
19 تير 1397

سفر تهران و شمال

بالاخره قسمت شد که ما بریم مسافرت و همسفرای خوب ما توی این سفر امین آقا و عمه جون مهربون و محمدجواد عزیز بودن. این سفر خیلی به ما خوش گذشت و با همسفرای پایه فوق العاده بود... توی تهران رفتیم پارک و باغ وحش ارم و به حیوونای مهربون و دوست داشتنی اونجا مخصوصا فیل ها سر زدیم. کاخ سعد آباد رفتیم که خیلی برات جذابیت نداشت و فقط اونجا بازی میکردی. مجموعه پالادیوم رو رفتیم و اونجا شام سفارش دادیم که ما سالادش رو خیلی دوست داشتیم، پارک ژوراسیک و باغ کتاب هم که جز جدا نشدنی سفر های ما هستن و محمدصدرا طبق معمول کلی کتاب از باغ کتاب خرید و توی پارک ژوراسیک عمو حسن و فاطمه جون رو دیدیم. توی این سفر از موسسه دکتر امینی هم دو سری ...
27 شهريور 1396