آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

قند عسل های مامان

شبهای احیا

  امسال برای شبهای احیا یک شب رفتیم همراه عمورضا و عمو حسن مدرسه بعثت و بقیه شبها رو همراه عمو حسن و خونواده مامان رفتیم مسجد نزدیک خونه آقاجون. شما اونجا همراه جمعیت قرآن به سر کردی و دعاها و ذکرا رو همخوانی میکردی... اونجا خوراکی هایی رو که برات برمیداشتم با بچه هایی که خیلی زود باهشون دوست میشدی میخوردی و کتاب میخوندی و بازی میکردی. کلا بهت خیلی خوش میگذشت. مخصوصا که خاله محبوبه پایه خیلی خوبی برای بازی و کتاب خوندنه... شب اول ضمن بازی و کتاب خوندن با معین توی مراسم، معین کوچولو رو نگه داشتی و رفتیم پارک و بعدش خونه وتا سحر باهش بازی کردی خونه آقاجون. وقتی اومدیم پایین دیدیم معین کوچولو از خستگی شهید شده روی مبل و شما همش ...
8 تير 1395

پارک ملت با مهدیسا جون

خاله معصومه دعوتمون کرد به یک شب شاد در شهربازی پارک ملت که همراه دایی و خاله محبوبه رفتیم و حسابی خوش گذروندیم. شما مهدیسا رو خیلی دوست داری و اون شب کلی با مهدیسا سوار وسایل بازی شدی و قدم زدی و بازی کردی. مهدیسا هم که یک فرشته مهربون و دوست داشتنیه و حسابی خودشو توی دل شما و بابامهدی جا کرده، اون شب کلی با شما بازی کرد.   ...
28 خرداد 1395

عقیقه، افطاری و تولد قند عسل

تولد نفس مامان امسال توی ماه رمضان افتاد، برای همین تصمیم گرفتیم فامیل رو افطار دعوت و در کنارش مراسم عقیقه و تولد محمدصدرا روهمزمان برگزار کنیم. با بابامهدی طرح روی کیکت رو که عکس جرج و دایناسور بود آماده کردم و به قنادی سفارش دادیم. با رستوران هم برای سوپ و چلو کباب صحبت کردیم و برای مراسم عقیقه هم هماهنگی های لازم رو انجام دادم وبه آقاجون بابا زحمت دادیم. خوراکی ها رو هم خودم درست کردم... در کل برای جشنت خاله محبوبه و عموحسن و آقاجونا ومامانی ها خیلی زحمت کشیدن. دست همشون درد نکنه. بعد از مراسم بچه ها با همدیگه نشسته بودن و با اسباب بازی هایی که برات کادو آوردن بازی میکردن... اینم محمدصدرا با بعضی از ک...
26 خرداد 1395

سفر به گنابادبرای دیدن آقاجون و مامانی

موندن آقاجون و مامانی بابا ایندفعه توی گناباد خیلی طولانی شد و دل همگی براشون تنگ شد. روز قبل تعطیلات 14 خرداد آقاجون بابا زنگ زدن که بیان گناباد که دل ما برای محمدصدرا تنگ شده... بالاخره بعد کلی هماهنگی با بابامهدی برنامه جور شد و با معین راه افتادیم... توی راه شما و معین کلی بازی کردین ،شعر و کتاب خوندین ، کاردستی درست کردین و البته از به به هایی که براتون برداشته بودم تقریبا کل مسیر میخوردین( میوه و کشک و نخود، کشمش و کلوچه و کیک و ... خلاصه خوردین ها، نوش جونتون) این بار هم رفتیم دنبال باباجون دانشگاه تربت که باباجون داشت از دانشجوهاش امتحان میگرفت برای همین یکم منتظر موندیم و شما هم که توی ماشین خسته شده بودین کلی ذوق زدین و دم ...
17 خرداد 1395

مسافرت کوتاه به گناباد

خانواده مامان تصمیم گرفته بودند که یک سفر کوتاه یکروزه به گناباد داشته باشن و چون آقاجون بابا هم چندوقته دارن اونجا بنایی میکنن ، ما هم تصمیم گرفتیم که همراهشون بریم و آقاجون و مامانی بابا رو سورپرایز کنیم. عصر پنجشنبه یه جوری راه افتادیم که موقع تعطیلی کلاس دانشگاه بابامهدی به  تربت برسیم و بقیه سفر رو باباجون همراهمون بود. توی راه رفت شما اکثرا خواب بودی و وقتی هم رسیدیم گناباد شما راحت خوابت برد ولی صبح روز بعد خیلی زود بیدار شدی و با بابامهدی رفتیم دیدن آقاجون و مامانی بابا که حسابی غافلگیر شدن و از دیدن نفس مامان کلی خوشحال شدن. عموقاسم و زنعمو هم بودن و شما کلی بازی کردی. بعدش رفتیم با خونواده مامان گشت و گذار و کلی ت...
8 خرداد 1395

محمدصدرا از نگاه تصویر

دهه نودی ها... سه نسل یک خانواده در کنار هم محمدصدرای منتظر آبمیوه و بستنی پیاده روی با مامان و خاله محبوبه کمک کردن گل پسر توی کارای خونه مخصوصا پهن و جمع کردن سفره و ظرف شستن محمدصدرا و کتاب حیوانات و جورچین جدیدا محمدصدرا بعضی وقتا خورا کی هاش رو به بقیه نمیده تا وقتی خودش سیر بشه و در اقدامی جالب تر همه خوراکی ها رو میخواد و میگه همشِ همش درس خوندن قند عسل و دایی امیر خوابیدن محمدصدرایی هوس های نوبر محمدصدرا، هندوانه، آناناس، توت فرنگی ، فرنی و حلوا. من تقریبا هر روز براش حلوا درست میکنم اونم حلوا و فرنی رنگی( یعنی روش با ترافل و ... تزیین شده باشه) م...
23 ارديبهشت 1395

پسر ددری من

(اینقدر ددر رفتن های این مدتمون زیاده که نشد جداگانه بنویسم این بود که همه رو توی یک پست میزارم) گل پسر مامان یه خورده بیش از حد ددری تشریف دارن و همش دوست داره بره بیرون. برای همین اکثر روزا با خاله محبوبه، الیکا یا معین یا تنهایی میریم بیرون، مثلا پارک یا خونه الیکا و ... بعضی وقتا پیاده میریم و بعضی وقتا با ماشین آقاجون و گاهی هم با اتوبوس که کلا در همه موارد کلی بهمون خوش میگذره. تقریبا هفته ای دو بار میریم پیش الیکا که شما باهش کلی بازی میکنی و یا با الیکا و خاله و کاظم میریم بازاری، پارک یا کلا همینجوری قدم میزنیم( تقریبا تمام پارک های منطقه قاسم آباد و پارک ملت و پارک های اطراف خونه رو با هم رفتیم).  یه سری هم رفتیم حر...
23 ارديبهشت 1395

پارک ملت با فاطمه کوچولو..

امروز با خاله عاطفه قرار گذاشتم تا بعد مدتها همدیگرو ببینیم و قرار شد بریم پارک ملت تا شما کوچولوها بازی کنید. ولی اولش که رسیدیم بارون تندی گرفت و وسایل بازی خیس شده بود که با خاله مجبور شدیم وسایل پارک بازی که شما میخواستید استفاده کنید، رو خشک کنیم . شما با فاطمه خیلی خوب بازی کردی و کلی بهت خوش گذشت. توی پارک برای اولین بار سوار النگ کلنگ شدی و مثل جرج توی کارتون پپاپیگ میگفتی (سی سول) و اول یکی از شعرای پپا رو برای خودت میخوندی. ممنون خاله محبوبه جون که اینقدر پایه ای و با من و جوجه کوچولو میای بیرون. به ما که خیلی خوش میگذره، امیدوارم تو هم دوست داشته باشی... ...
19 ارديبهشت 1395

بچه گربه های کوچولوی ناز

چند وقتی هست که یک گربه ناقلا اومده توی تراس خونه و چهار تا بچه گربه کوچولو ( محمدصدرا جون بهشون میگه بچه مـُـو)به دنیا آورده. من و محمدصدرا مدام میریم پشت پنجره و بدون سر و صدا بچه گربه های کوچولو رو نگاه میکنیم آخه اگه مامانشون بفهمه خیلی ناراحت میشه و برامون شاخ و شونه میکشه.... البته از وقتی که چند بار بهشون غذا دادیم باهمون دوست شده و کمتر عصبانی میشه. خدایی خیلی با نمک و نازن . ...
18 ارديبهشت 1395