آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه سن داره

قند عسل های مامان

بازدید علمی پروفسور بازیما

باپسرکوچولوی عاشق دانش رفتیم مجموعه پروفسور بازیما و اونجا یه سفر کوتاه علمی رو کنار محمدصدرا گذروندیم... این سفر از بیگ بنگ شروع شد و خیلی جالب بود که آقای راهنما اول یه سول پرسید که کسی جوابش رو نگفت ولی محمدصدرا یواش به من گفت بیگ بنگ میشه و درست بود و کلی تعجب کردم. خلاصه بعد درباره دایناسورها گفت و شهاب سنگ ها و ... که محمدصدرا خیلی با دقت گوش میداد ولی آخرش میگفت خودم میدونستم.بعد از گذشت از قسمت های مختلف جانوران و شناخت انواع سنگ ها و اطلاعات دیگه درباره زمین، سفر کوتاهمون با شناخت و دیدن اعضای بدن تموم شد و کنار این دانشمند کوچولوی مامان، کلی به من خوش گذشت. ...
17 فروردين 1396

تولدت مبارک عشقم...

بارش مهر و شعر، مرد اردیبهشتی من، تولدت هزار بار مبارک وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست و هدیه من به تو نازنین قلب عاشقی است که فقط برای تو میتپد عاشقانه و صادقانه دوستت دارم و سالروز تولدت را تبریک میگوییم برای تولد بابامهدی جون کیک درست کردیم و با محمدصدرا تزیینش کردیم همراه ژله آناناس و یک جشن کوچولوی سه نفره گرفتیم ...
15 ارديبهشت 1395

سالگرد ازدواج مامان و بابایی

22 آبان امسال هفتمین سالگرد ازدواج من و باباجون بود. صبح داشتم با شما بازی میکردم که معین و عمو رضا اومدن خونه آقاجون و باباجون شما رو برد پایین تا با معین بازی کنی. منم از فرصت استفاده کردم و کیک و چند تا ژله درست کردم. بعدش اومدم پایین که به شما سر بزنم و براتون ژله آوردم که دیدم داری با معین کوچولو و ام البنین خانوم توی ماشین بازی میکنی و کلی خوش میگذرونی. رفتیم خونه آقاجون و چای و ژله خوردیم و شما با معین نقاشی کشیدی و توی این فاصله خانواده عمو حسین و عمه جون هم اومدن و دور هم یه ناهار خوشمزه، دست پخت مامانی رو خوردیم. بعد ناهار، بچه ها بازی میکردن و شما خوابت برده بود ولی وقتی بیدار شدی چون خوابت کامل نشده بود، همش بهونه میگرفتی و می...
22 آبان 1394

مهمونی خونه دایی مهدی

امروز دایی مهدی و زن دایی جون ما و خانواده آقاجون رو دعوت کردن خونه شون و برای ناهار مزاحمشون شدیم. طبق معمول شما کلی با اسباب بازی های نی نی ها و توتوهاشون بازی کردی، بعد رفتی توی زمین پشت خونه دایی و دنبال جوجه های نی نی ها کردی و از نزدیک پخت جوجه رو که دایی جون زحمتش رو کشید، دیدی. شیطنت های دیگه شما فسقلی من خونه دایی: رفتن روی میز مبلها، بالا رفتن و پریدن روی تخت نی نی ها، بهم ریختن اتاقشون و...                                 دست دایی جون و خانواده شون درد نکنه، کلی زحمت کشیده بودن... به ما ...
15 آبان 1394

محمدصدرا و نمایشگاه کتاب مشهد

قند عسل مامان، این روزها سرش با کتابایی که از نمایشگاه کتاب خریدیم حسابی شلوغه و در حال مطالعه کتابه... یکی از نقاط مشترک و تفریحات من و باباجون کتاب و گشت و گذار توی نمایشگاه ها و فروشگاههای کتابه که خیلی برامون لذت بخشه. بازدید از نمایشگاه کتاب امسال مشهد برای من و باباجون یه لطف دیگه داشت و اونم حضور گل پسر ناز و کتاب خونمونه... البته پارسال هم شرکت کردی ولی خیلی کوچولو بودی. از لحظه ورود به نمایشگاه ودیدن کتابا مثل من و بابا روحت پرواز کردو همش دوست داشتی از دوچرخه ات پایین بیای و کتابا رو برداری . بالاخره حریفت نشدیم و اومدی پایین و میرفتی کتابا رو ورانداز میکردی و کتابای بچه گونه که دیگه نگو و نپرس. برای همین یک کتاب برا...
7 آبان 1394

شرکت در مراسم عزاداری امام حسین(ع)

گل پسر مامان، امسال برای مراسم عزاداری امام حسین (ع)، توی برنامه های مختلف شرکت کرد. یه شب رفتیم با خونواده هر دو آقاجون و مامان بزرگ مراسم هیات خودمون، سه - چهار شب با عمو حسن رفتیم مراسم مسجد نزدیک خونه آقاجون مامان و توی مراسم سخنرانی و سینه زنی اونجا شرکت کردیم. توی این مراسم برای اینکه خسته نشی کلی خوراکی و اسباب بازی بر می داشتم که توی هیات، یه نی نی اومد و اسباب بازی هات رو برداشت، البته خودم به مامانش اجازه دادم تا نی نیشون ساکت بشه، اما شما برای اولین بار ناراحت شدی و دوست نداشتی اسباب بازی هات دست نی نی باشه و کلی گریه کردی . برای همین بردمت بیرون و با هم یکم بدو بدو بازی کردیم تا گریه یادت رفت . ولی توی بقیه مراسمات، کلی بازی می...
3 آبان 1394

روز جهانی کودک

اول روز جهانی کودک رو به کوچولوی خودم و همه نی نی های دوست داشتنی تبریک میگم. ان شاالله بدون غم و غصه ، شاد شاد وسلامت زندگی پربار و پر از موفقیتی داشته باشن ... روز جهانی کودک امسال پنجشنبه بود و باباجون میخواست بره دانشگاه. برای همین بهت روزت رو تبریک گفت و قرار شد برای عصر برنامه داشته باشیم. من و شما هم چون تنها بودیم رفتیم خونه آقاجون مامان و اونجا برای شما کیک سیب و گردو درست کردم با ژله انار و مرغ شکم پر که بابا اومد دور هم باشیم. میخواستیم برات همون روز مبل کودک هم بخریم که نشد و بعدش با باباجون رفتیم و برات خریدیم. توی این روز با هم کلی توپ بازی و کامیون سواری کردیم و خوراکی های خوشمزه خوردیم. موقعی که بابا اومد و شما کیک رو دیدی...
16 مهر 1394

عید غدیر

عید غدیر امسال رفتیم خونه خاله سعیده و عمو محمد. اولش شما خوابیده بودی و وقتی بیدار شدی کلی غریبی کردی. شانسمون همسایه عمو هم سید بود و یه آش خوشمزه آورد که دور هم خوردیم. عمو محمد و خاله کلی با شما بازی کردن و همش بهت خوراکی های خوشمزه میدادن مخصوصا شکلات پاستیلی ها رو که خیلی دوست داشتی. بعدش رفتیم خونه آقاجون مامان که دایی مهدی هم اونجا بود و همه با هم رفتیم طرقبه، باغ امام رضا و اونجا باباجون و دایی مهدی یه مرغ خوشمزه برامون درست کردن.اونجا با دایی امیر محمد و نی نی های دایی مهدی کلی بازی کردیو با خاله و بقیه رفتی سوار اسباب بازی های پارکش شدی و حسابی بازی کردی. پی نوشت : من از این باغ امام رضا(ع) که قبلا اردوگاه آموزش و پرورش بود،...
10 مهر 1394

خرید

امروز برای خرید ویتامین ها و سرلاک و میوه میخواستیم بریم بیرون که محمدجواد هم گفت میخواد برای خودش سرلاک بخره، آخه خیلی دوست داره و حسابی هوس کرده بود. وقتی به داروخونه رسیدیم خریدامون رو انجام دادیم و محمدجواد هم بین مدلهای سرلاک یکی رو انتخاب کرد... بعدش رفتیم میوه فروشی و کلی شیطونی کردین و بعد شما رفتیم مغازه سی دی فروشی تا محمدجواد خرید کنه. خلاصه خیلی خوش گذشت. کلا با بابا جون زیاد میایم بیرون و برای شما به به و میوه و... میخریم و موقع برگشتن هم حتما سری به پارک می زنیم و سرسره بازی می کنی ... یه شب هم با باباجون رفتیم چهارراه مخابرات و بعد از دیدن اجرای سرود دانش آموزان به مناسبت هفته دفاع مقدس،از اونجا برات لباسای خیلی خوشگلی خ...
31 شهريور 1394