آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

محمدصدرا و نمایشگاه کتاب مشهد

1394/8/7 18:46
نویسنده : مامان طاهره
569 بازدید
اشتراک گذاری

قند عسل مامان، این روزها سرش با کتابایی که از نمایشگاه کتاب خریدیم حسابی شلوغه و در حال مطالعه کتابه...

یکی از نقاط مشترک و تفریحات من و باباجون کتاب و گشت و گذار توی نمایشگاه ها و فروشگاههای کتابه که خیلی برامون لذت بخشه. بازدید از نمایشگاه کتاب امسال مشهد برای من و باباجون یه لطف دیگه داشت و اونم حضور گل پسر ناز و کتاب خونمونه... البته پارسال هم شرکت کردی ولی خیلی کوچولو بودی.

از لحظه ورود به نمایشگاه ودیدن کتابا مثل من و بابا روحت پرواز کردو همش دوست داشتی از دوچرخه ات پایین بیای و کتابا رو برداری . بالاخره حریفت نشدیم و اومدی پایین و میرفتی کتابا رو ورانداز میکردی و کتابای بچه گونه که دیگه نگو و نپرس. برای همین یک کتاب برات خریدم تا سرت گرم باشه و اجازه بدی ما هم کتابا رو ببینیم. خلاصه یکم با کتابا سرگرم بودی که باز دوباره راه افتادی و دنبال کتاب و منم دنبال شما. جاهایی که کتاب بچه گونه داشت قدبلندی میکردی تا کتابا رو ببینی و کلی بهم میریختی. جاهایی رو هم که کتاب هم سن و سالت نداشت با ناراحتی میومدی کنار ( البته یکی دوبار یه ضربه ای هم به میزا میزدی ) و غرفه بعدی.

دردسر بزرگ جایی بود که کلا برای کودک درست شده بود. توی یه غرفه میز و مداد رنگی گذاشته بودند. تو هم از دور دیدی و دادو بیداد که ننانی( یعنی نقاشی ) و از زیر حفاظ سه چرخه ات مثل کاراگاه گجت پریدی بیرون و دویدی طرف نقاشی ها. بعد نیم ساعت من و باباجون ازت خواهش میکردیم که بیای و راضی نمیشدی تا بالاخره با کلی وعده خرید کتاب راضیت کردیم و بلند شدی که هنوز رومون رو برگردوندیم یه دختر کوچولو رفت تا روی صندلی که شما نشسته بودی بشینه، دوباره مثل برق پریدی روی صندلی و باز من و بابا و خواهش برای رفتن.

 

اون روز خیلی موفق به خرید کتاب نشدیم و تصمیم بر این شد فردا دوباره بیایم و کتابایی رو که مد نظر داشتیم بخریم. برای فردا میخواستم بزارمت خونه آقاجون ولی دلم نیومد، آخه من خودم بچه بودم اینقدر خرید کتاب دوست داشتم که بابا مامانم منو به زور از کتابفروشی می آوردن بیرون و همیشه آقاجون بهمون پول جداگانه میدادن برای خرید کتاب که منم تا ریال آخرش رو برای خودم کتاب میخریدم.

برای همین دایی امیرمحمد به دادمون رسید ، با هم رفتیم و کلی کتابای خوشگل خریدیم.

پی نوشت1: فقط وقتی میشد ازت عکس گرفت که درحال خوردن بودی. توی زمان های دیگه فقط دنبالت می دویدم تا غرفه ها رو بهم نریزی.

پی نوشت 2: ازت غافل میشدیم چند تا کتاب دستت میگرفتی و همونجا روی زمین مینشستی به خوندن.

پی نوشت 3: برای اولین بار من و باباجون فقط سه تا کتاب برای خودمون خریدیم(!!!!) و بقیه کتابا متعلق بود به شازده پسر مامان...

 

پسندها (1)

نظرات (0)