آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

تاسوعا و عاشورای حسینی

1394/8/3 23:42
نویسنده : مامان طاهره
365 بازدید
اشتراک گذاری

امسال هم مثل هر سال برای شرکت توی مراسم عزاداری امام حسین(ع) رفتیم سقی. موقع رفتن پسر فوق العاده خوبی بودی و بعد یکم گوش دادن مداحی، تا بعد تربت خوابیدی و وقتی بیدار شدی کلی بازی کردی و خوراکی خوردی تا نزدیک گناباد دیگه حوصله ات سر رفت و بهونه می گرفتی(خدایی ما بزرگترا هم راه به این طولانی،حوصله مون سررفته بود). خلاصه باباجون به هوای اینکه  الان عمه به مارسیدن و محمدجواد رو توی ماشین پشت سر ببین و بوس بفرست و بای بای کن سرت رو گرم کرد تا رسیدیم گناباد و رفتیم توی مغازه سوپری تا برات به به بخریم، کلا هوات عوض شد و دیگه خوشحال بودی تا رسیدیم سقی...

به محض رسیدن آقاجون زنگ زدن که بیاین مسجد و ناهار بخورید . ما هم رفتیم و اونجا مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی مهدی، مامانی و خاله محبوبه و خاله اعظم و زن دایی مهدی و نی نی هاشون و دیدیم و شروع کردی به بازی. قبلش البته شما سامان و معین رو هم دیده بودی. خلاصه بعد ناهار رفتم خونه آقاجون مامان و اونجا نماز خوندیم و بعد رفتیم بهمراه همه خونواده مامان توی مراسم عزاداری شرکت کردیم. مردم اینجا رسم دارن میرن سر خاک عزیزانشون و براشون فاتحه و روضه میخونن و ضمنا سر خاک خوراکی میزارن و از مردمی که میان و فاتحه میخونن پذیرایی میکنن که شما هم خوشحال از این همه خوراکی (مثل شکلات و کیک و خرما و شیرکاکائو) تا دلت خواست شیرینیجات خوردی و متاسفانه توی اون شرایط حریفت نبودیم و همش اشاره میکردی اینور به به ، اونور به به....

بعد از تموم شدن مراسم رفتیم خونه آقاجون و بعد کمی استراحت، شما و باباجون و آقاجون رفتید مسجد که چون ما خسته بودیم نیومدیم. شما توی مسجد کلی با نی نیها مثل سامان و... بازی کرده بودی و بعد خسته اومدی خونه. منم برات شام درست کردم ولی خواب از سرت پریده بود و تا ساعت 11:30 بیدار بودی و کلی با من و باباجون و بقیه بازی کردی آخرم با کلی راه بردن، خوابت برد، چون دوست داشتی بیدار بمونی و بازی کنی. اون شب گل پسرم بخاطر دوندونات که دارن در میان خوب نخوابیدی و همش بیدار میشدی و گریه میکردی. صبح زود هم ساعت 6 بیدار شدی و دیگه از خواب خبری نبود. برای همین برات فرنی درست کردم و رفتیم برای دیدن مراسم نخل گردانی. بعد مراسم اومدیم خونه و مفصل صبحانه خوردیم و بعد لباسای تعزیه خوانی رو تنت کردیم و با باباجون رفتیم میدان قتلگاه برای دیدن تعزیه خوانی مراسم روز عاشورا که شما بهمراه آقاجون رفتی و با لطف امام حسین(ع) نقش حضرت علی اصغر (ع) رو داشتی. بعد از مراسم که از 8 صبح تا 5 عصر بود، اومدیم خونه آقاجون و حاضر شدیم برای برگشت به مشهد. توی راه این بار تا تربت نخوابیدی. حسابی حوصله ات سر رفته بود و دوست داشتی از ماشین بری بیرون که وایستادیم و شما رو خوابوندم و بعد راه افتادیم. ساعت 11:15 شب رسیدیم مشهد و شما همچنان خواب بودی، البته به لطف یک آهنگ از گوشی آقاجون...

پی نوشت: امسال محمدجواد صبح زود نیومد و جاش واقعا توی عکسا خالیه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی
7 آبان 94 14:58
وای چقدر پست مامان طاهره عزیز واقعا ادم رو غافلگیر میکنید حتما سر فرصت میام همه رو میخونم راستی اپ شدم بیا پیشم کامنت و لایک یادت نره [سلام مامانی عزیز، خیلی خوشحالمون کردی به ما سرزدی...این وروجک اینقدر بلا شده که باید یه فرصت گیر بیارم تا خاطراتش رو بزارم، حتما میام و به شما و وروجکای خوشگلت سر میزنم]