آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه سن داره

قند عسل های مامان

روزهای کرونایی

هنوز چند ماهی از فوت بابابزرگ مهربونم نگذشته بود که یه مریضی عجیب و غریب به اسم کرونا اومد و همه دنیارو فلج کرد و کلی همه رو به دردسر انداخت. از روزایی که توی خونه ها قرنطینه بودیم و حتی وسایل ضروری رو نمی تونستیم تهیه کنیم وگاها توی خونه نون درست می کردیم یا هرخریدی رو که داشتیم قبل از ورود به خونه، خودمون و خرید ها ضد عفونی می شدن و  بعد حسابی همه باید شسته می شدن تا بتونیم ازشون استفاده کنیم حتی بستنی هارو... کلا یه دستمون اسپری ضدعفونی بود و همیشه نگران حال عزیزامون... البته ما از اول با آقاجون و مامانی خودم رفت و آمد داشتیم. چون اونها هم اصلا جایی نمی رفتن و خیلی رعایت می کردن. و خیلی کم هم خونه آقاجون پایین اونم با دولایه ماس...
17 شهريور 1400

ماجراهای کلاس اول فسقلی جان

به دلیل کرونا و اینکه بیشتر بچه ها مهد رو نیمه رها کرده بودن و عملا اکثرشون آموزش درستی ندیده بودن از یک ماه مونده به مهر کلاس اولی ها زودتر مدرسه رفتن رو تجربه کردن و روز درمیون اون هم برای دو تا سه ساعت توی مدرسه بودن... جشن شکوفه های فسقلی جان رو با محمدسینا شرکت کردیم و بچه ها ضمن آشنایی با محیط مدرسه و همکاران و معلم خودشون، توی مراسم جشن هم کنار والدین شرکت کردن... محمدسینا هم که هنوز نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد خیلی خوشحال بود و کلی خوش گذروند و بازی کردیم تا داداش جون کارش تموم بشه، هرچند خوشحالیش طول نکشید و از پس فرداش که داداش جون رفت مدرسه دردسر های ما با سین سین خان شروع شد که من دوست ندارم داداشم بره مدرسه، چ...
27 خرداد 1400

محمدسینای مهربونم در مراسم شیرخوارگان حسینی

سوز همیشه ی جگرم باش یا حسین          من سینه می زنم سپرم باش یا حسین در طول عمر جز تو پناهی نداشتم              مثل گذشته ها پدرم باش یا حسین هر روز مادرم سر سجاده گفته است           خیلی مراقب پسرم باش یا حسین ای نام تو بهانه ی شیرین زندگی               شور محرم و صفرم باش یا حسین باشد قرار بعدی ما اربعین حرم                  مهر قبولی گذرم باش یا حسین سربازهای لشکر یا زینب توایم                  حرز مدافعان حرم باش ی...
28 شهريور 1398

برادرانه های فسقلی ها در مهد الرضا (ع)

مهد الرضا روز درمیون اونم سه ساعت توی فرهنگسرای مسجد امام رضا (ع)برگزار میشد که مربی فوق العاده اش صنم جون کلی با بازی و کاردستی مطالب رو به بچه ها عالی یاد میداد و البته چون تایمش کوتاه بود و محمدسینا هم تازه دنیا اومده بود اون تایم رو من توی کلاس می موندم و به صنم جون و بچه ها کمک میکردم و محمدصدرا هم با خیال راحت که من کنارشم با ذوق و شوق میرفت مهد. به من و محمدصدرا اینجا واقعا خوش گذشت و کلی کیف کردیم. این عکسا برای جشن یلدای کلاسه که با کمک همدیگه درست کردیم... ...
1 شهريور 1398

مهد کودک نوید

محمدصدرا خان خیلی سخت از خونه بیرون میومد و همیشه دوست داشت توی خونه با اسباب بازی هاش بازی کنه و این باعث شد تا خیلی زیاد ببریمش پارک و بفرستیمش مهد تا با بچه ها بیشتر بازی کنه ولی همونجا هم از دور می دیدم اولش بچه ها رو نگاه می کرد و بعد از شناسایی کامل اونها بعضی بچه های خاصی رو انتخاب میکرد و بعد می رفت با اونا بازی میکردالبته بجز بازی با الیکا که همیشه خیلی راحت قبول میکرد و دوست داشت چون الیکا هم عالی بازی بلد بود و از نظر رفتاری هم کاملا مورد تایید محمدصدرا بود. خلاصه محمدصدرا رو فرستادیم مهد و یک ساعت اول روز اول فقط صدای گریه اش بود که از پشت در پارکینگ میومد ولی بقیه روزا مشکی نداشتیم و با هم میرفتیم مهد و بعد من برمیگشتم خون...
19 تير 1397

سفر تهران و شمال

بالاخره قسمت شد که ما بریم مسافرت و همسفرای خوب ما توی این سفر امین آقا و عمه جون مهربون و محمدجواد عزیز بودن. این سفر خیلی به ما خوش گذشت و با همسفرای پایه فوق العاده بود... توی تهران رفتیم پارک و باغ وحش ارم و به حیوونای مهربون و دوست داشتنی اونجا مخصوصا فیل ها سر زدیم. کاخ سعد آباد رفتیم که خیلی برات جذابیت نداشت و فقط اونجا بازی میکردی. مجموعه پالادیوم رو رفتیم و اونجا شام سفارش دادیم که ما سالادش رو خیلی دوست داشتیم، پارک ژوراسیک و باغ کتاب هم که جز جدا نشدنی سفر های ما هستن و محمدصدرا طبق معمول کلی کتاب از باغ کتاب خرید و توی پارک ژوراسیک عمو حسن و فاطمه جون رو دیدیم. توی این سفر از موسسه دکتر امینی هم دو سری ...
27 شهريور 1396

بازدید علمی پروفسور بازیما

باپسرکوچولوی عاشق دانش رفتیم مجموعه پروفسور بازیما و اونجا یه سفر کوتاه علمی رو کنار محمدصدرا گذروندیم... این سفر از بیگ بنگ شروع شد و خیلی جالب بود که آقای راهنما اول یه سول پرسید که کسی جوابش رو نگفت ولی محمدصدرا یواش به من گفت بیگ بنگ میشه و درست بود و کلی تعجب کردم. خلاصه بعد درباره دایناسورها گفت و شهاب سنگ ها و ... که محمدصدرا خیلی با دقت گوش میداد ولی آخرش میگفت خودم میدونستم.بعد از گذشت از قسمت های مختلف جانوران و شناخت انواع سنگ ها و اطلاعات دیگه درباره زمین، سفر کوتاهمون با شناخت و دیدن اعضای بدن تموم شد و کنار این دانشمند کوچولوی مامان، کلی به من خوش گذشت. ...
17 فروردين 1396

ازدواج عمو حسن

ما بعد از 2 ساعت و نیم موندن توی ترافیک بالاخره به خونه عروس خانوم رسیدیم و مراسم نهایی خواستگاری با خیرو خوشی تموم و برنامه ریزی های عقد اعلام  شد که قرار به انجام عقد توی قم بود و منم که از دیشب  حالم برای قم گرفته بود کلی ذوق زدم... سیاهه مهر رو برای عروس و داماد نوشتیم و با آثار شیرینی امضا و برای هر دو نفر که خیلی عزیزند ، آرزوی خوشبختی کردیم.. انصافا عروس و داماد حسابی بهم میومدن و منم که هر دو نفر رو مثل خواهر و برادر خودم خیلی دوست دارم شیرینی این ازدواج بیشتر بهم چسبید.. صبح زود سوییت رو تحویل دادیم و راه افتادیم سمت قم و بعد از زیارت، مراسم عقد عمو حسن و فاطمه جون توی اتاق عقد حرم بسلامتی انجام شد وبعدش رفتیم ج...
12 دی 1395

سفر به تهران و دامادی عمو حسن

آقاجون و مامانی بابا برای مراسم نهایی خواستگاری و عقد عمو حسن میخواستن برن تهران که به من و شما هم پیشنهاد دادن تا همراهشون بریم .  یکشنبه ظهر راه افتادیم طرف گناباد که شما توی ماشین برای خودت یک تخت درست کردی و راحت اونجا خوابیدی و بازی کردی و مامان رانندگی کرد تا آقاجون خسته نشن.. بعد از رسیدن به گناباد رفتیم زیارت کاخک که حسابی خلوت بود و کلی شما با مهر و کتاب دعا ها بازی کردی... شب خونه آقاجون کارتون دیدی و دستات رو روی بخاری برقی شون که برات جدید و جالب بود، میگرفتی و خودت رو گرم میکردی. سحر بعد از نماز صبح همراه حاج آقای نصیری و خانومشون(دایی مامانی) راه افتادیم طرف تهران که صبح زود شما بیدار شدی و از سبزوار ک...
12 دی 1395