آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

محمدصدرا و دندان پزشکی

ماجراهای وسواس من ادر مورد دندونای قند عسل همچنان ادامه داره ... چندوقت پیش محمدصدرا رو برای فلوراید تراپی بردم پیش خانوم دکتر مهربونش و البته یه نقطه روی دندونش رو پارسال پر کرده بودم که افتاده بود و دوباره خانوم دکتر پرش کرد... بماند که خانوم دکتر علیزاده به محض دیدن قند عسل، محمدصدرا رو شناخت و گفت این فسقلی اومده باز... ولی به هرحال دندونش رو پر کرد و کلی برچسب جایزه به محمدصدرا داد... منم برای اینکه پسر آقایی بوده براش تخته مغناطیسی و مهر و استامپ خریدم ...
16 مرداد 1395

عکس های آتلیه روناک

چندوقت بود که تصمیم داشتیم تا دوباره ببریمت آتلیه و ازت عکس بگیریم که فرصت نمیشد. بالاخره یه روز بردیمت و ازت عکس گرفتیم. امسال از پارسال بیشتر همکاری کردی و راحت تر بودیم ولی بازم ازت دور میشدم تا خاله ازت عکس بگیره گریه میکردی. یه چیز جالب دیگه هم این بود که خانوم عکاس برات شعر مک دونالد رو به فارسی میخوند که اصلا بهش توجه نکردی اما وقتی من برات انگلیسیشو خوندم تمام حواست اومد پیش من وبا من میخوندی و اینجوری خانوم عکاس ازت عکس گرفت... تقریبا یکماه و نیم بعد از آتلیه روناک تماس گرفتند که عکسای نفس مامان آماده شده که همراه خاله محبوبه و محمدجواد و عمو حسن رفتیم و عکسات رو گرفتیم... دوست دارم کوچولوی خوش عکس من...ماشاءالله یاد...
11 مرداد 1395

سرزمین عجایب

محمدصدرا عشق سرزمین عجایبه و هر وقت تبلیغ یا عکساشو می بینه میگه بریم سرزمین عجایب. بابا مهدی هم که پایه عالیه این بازی هاست ... توی تعطیلات عید فطر اول رفتیم رستوران عبدالهی ناهار خوردیم و بعدش رفتیم دنبال محمدجواد و چهار نفری رفتیم سرزمین عجایب... اونجا طبق معمول سوار اسب شدی و این بار شن بازی هم کردی ...ماشین سواری و بازی با اردکها و دایناسور و گرفتن عکس و موتور سواری و بولینگ از کارهای مورد علاقه ات توی سرزمین عجایبه ...
17 تير 1395

محمدصدرای کچل خان

  آقا محمدصدرا دیگه موهاش خیلی بلند شده بود و فرفری هم که بود شبیه دخترا شده بود، این بود که بالاخره قسمت شد و رفتیم آرایشگاه گوگولی و موهاشو کوتاه کردیم. البته قبلش با دایی و خاله جون رفته بودیم دکتر برای چکاپ و البته دندوناش که دارن درمیان و پسرم اذیت بود،بعد آرایشگاه که محمدصدرا تا ماشین بازی بود که خوشش میومد ولی تا به موهاش دست میزدن داد و بیدادش بلند میشد...     ...
17 تير 1395

نمایشگاه قرآن

امسال هم مثل هرسال رفتیم نمایشگاه قرآن مشهد که متاسفانه از هر سال بدتر بود و اصلا خوب نبود.ولی به هرحال شما از سرودها و نقاشی و وسایل بازی چند تا از غرفه ها خوشت اومد و برات جالب بود. توی این عکس بچه ها دارن سرود میخونن و شما از دور صداشدن رو که شنیدی بیقرار شدی و همش دنبالشون میگشتی... ...
13 تير 1395

نمایشگاه های مبل شاندیز

 امین آقا و عمه جون میخواستن برن شاندیز میز ناهارخوری سفارش بدن و از طرفی شما اجازه بازی به جواد و عموحسن و بابا نمیدادی ، این شد که ماهمراه عمه جون رفتیم و کلی خوش گذروندیم... شما توی مغازه ها برای اتاقت مبل انتخاب میکردی و یا توی تاب ها می نشستی تا کار ما تموم بشه و حسابی بهمون خوش گذشت... این سرویس رنگی رنگی انتخاب پسر خوش سلیقه منه... ...
11 تير 1395

راهپیمایی روز قدس

 امسال من و شما ، همراه خاله محبوبه رفتیم راهپیمایی و اونجابعد راهپیمایی، مامانی رو دیدیم که دم بیمارستان موسی بن جعفر با دایی مهدی ایستادن که متوجه شدیم نی نی دایی میخواد به دنیا بیاد... بعد از یکم موندن با دایی خداحافظی کردیم و اومدیم خونه که وقتی رسیدیم دایی زنگ زد که فرشته کوچولوشون زمینی شده ... پی نوشت: ماشین رو توی کوچه مدرسه فرهنگ و ادب پارک کردیم که من کلاس اول و دومم رو اونجا گذرونده بودم و کلی خاطره برام زنده شد.... ...
11 تير 1395

شبهای احیا

  امسال برای شبهای احیا یک شب رفتیم همراه عمورضا و عمو حسن مدرسه بعثت و بقیه شبها رو همراه عمو حسن و خونواده مامان رفتیم مسجد نزدیک خونه آقاجون. شما اونجا همراه جمعیت قرآن به سر کردی و دعاها و ذکرا رو همخوانی میکردی... اونجا خوراکی هایی رو که برات برمیداشتم با بچه هایی که خیلی زود باهشون دوست میشدی میخوردی و کتاب میخوندی و بازی میکردی. کلا بهت خیلی خوش میگذشت. مخصوصا که خاله محبوبه پایه خیلی خوبی برای بازی و کتاب خوندنه... شب اول ضمن بازی و کتاب خوندن با معین توی مراسم، معین کوچولو رو نگه داشتی و رفتیم پارک و بعدش خونه وتا سحر باهش بازی کردی خونه آقاجون. وقتی اومدیم پایین دیدیم معین کوچولو از خستگی شهید شده روی مبل و شما همش ...
8 تير 1395

تولد مامان

شهید چمران:  خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک می‌جوشد، می‌لرزد، می‌سوزد و خاکستر می‌شود. اشک شده ام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم واز وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان وفداکاری از آن سرچشمه بگیرد.  31 خرداد تولد مامان بود و بعد از تبریکات از طرف دوستان و همکارام و دانش آموزام و البته بابامهدی و محمدصدرا که هنوز توی حال و هوای تولد خودش بود و میگفت تولد من و مامان مبارک، آقاجون مامان زنگ زدن و به این مناسبت ما رو به بستنی توی طرقبه دعوت کردن که حسابی خوش گذشت و محمدصدرا کلی خوشحال بود.. ممنون از همه دوستان و عزیزان بابت تبریک تولدم، ام...
31 خرداد 1395