آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

قند عسل های مامان

سفر به تهران و دامادی عمو حسن

1395/10/12 15:58
نویسنده : مامان طاهره
563 بازدید
اشتراک گذاری

آقاجون و مامانی بابا برای مراسم نهایی خواستگاری و عقد عمو حسن میخواستن برن تهران که به من و شما هم پیشنهاد دادن تا همراهشون بریم .  یکشنبه ظهر راه افتادیم طرف گناباد که شما توی ماشین برای خودت یک تخت درست کردی و راحت اونجا خوابیدی و بازی کردی و مامان رانندگی کرد تا آقاجون خسته نشن.. بعد از رسیدن به گناباد رفتیم زیارت کاخک که حسابی خلوت بود و کلی شما با مهر و کتاب دعا ها بازی کردی... شب خونه آقاجون کارتون دیدی و دستات رو روی بخاری برقی شون که برات جدید و جالب بود، میگرفتی و خودت رو گرم میکردی.

سحر بعد از نماز صبح همراه حاج آقای نصیری و خانومشون(دایی مامانی) راه افتادیم طرف تهران که صبح زود شما بیدار شدی و از سبزوار که من رانندگی کردم شما خوابیدی و جامون رو با آقاجون توی سمنان عوض کردیم ولی از قبل گرمسار شما بغل آقاجون موندی و بازی کردی تا آخر... که البته توی راه همش بارندگی بود و هوا خیلی سرد بود. توی تهران دیگه حوصله ات سر رفته بود و درحالیکه رانندگی میکردم شما هم بغلم بودی و آدرس رو هم پیدا میکردم که واقعا خطرناک بود. بالاخره رسیدیم خونه عروس خانوم و شام رو اونجا موندیم که بابامهدی و عمو حسن هم اومدن. شب رفتیم سوییتی که بابا مهدی هماهنگ کرده بود و شما کلی بازی کردی تا ساعتای 2 یا 3 که خوابت برد...صبح بعد خوردن صبحانه همراه بابا مهدی با قطار شهری رفتیم باغ وحش ارم و شما کلی با حیوونا خوش گذروندی و البته برای اولین بار فیل رو از نزدیک دیدی و کلی برات جالب بود... اونجا داشتم از پشت شیشه از یه ببر که یواش یواش به سمتم میومد عکس میگرفتم که آقا ببره به شیشه که رسید از شیشه به اندازه قد من بالا اومد و به سمت صورتم غرش کرد که در اون لحظه قلبم از ترس داشت وایمیستاد ولی فوری خودمو جمع و جور کردم تا شما حست به حیوونا بد نشه و تو هم که خندم رو دیدی گفتی مامان آقا ببره میخواست بوست کنه، آخه دوست داره. در اون لحظه خدا میدونه قلبم واسه دوست داشتن آقا ببره روی چند میزد....

 

بعدش برگشتیم سوییت که بدلیل بارندگی شدید نتونستیم بریم قم و حسابی دلم توی حال و هوای قم موند. روز چهارشنبه از صبح همگی رفتیم تهران گردی و عصر هم برنامه آخر خواستگاری بود که البته بابا مهدی برای رسیدن به کلاسش مجبور شد برگرده مشهد و ما بعد از 2 ساعت و نیم موندن توی ترافیک بالاخره رسیدیم و مراسم نهایی خواستگاری با خیرو خوشی برگزار شد...روز بعد برای مراسم عقد رفتیم قم که توی پست بعدی جداگانه می نویسم..

اون شب بعد از دعای کمیل، برگشتیم تهران خونه مهدی آقا و خوابیدیم.. بعد از نماز صبح بود که یهو صدای شما اومد که مامان افتادم و منم تا اومدم بگیرمت پات خورد به قالی پشت مبل وصدای بلندی اومد ولی قبل از رسیدن به زمین گرفتمت و اومدی بالا ولی خیلی جالب بود که اینقدر بهوش بودی که حتی توی خواب هم فهمیدی که داری میفتی و خبر دادی... روز جمعه بعد از صبحانه عروس و داماد رو بهم سپردیم و راه افتادیم طرف مشهد که از پاکدشت تا سبزوار رو رانندگی کردم و شما روی پای آقاجون بودی و اصلا حاضر نبودی بغل بقیه بری... توی این سفر واقعا با آقاجون اخت شدی و بهت حسابی چسبید. واقعا مسیر بدی بود و آقاجون حق داشتن از این تکه راه بدشون بیاد چون از یکنواختی خیلی کسل کننده بود... توی سبزوار تصمیم براین شد تا بریم بجنورد خونه سامان جونو شب که رسیدیم با دیدن سامان چنان انرژی گرفتی که کل راه که میگفتی بریم خونه مون و اتاقم کلا یادت رفت. دو روز پیش سامان موندیم و حسابی بازی کردی و بعدش راه افتادیم طرف مشهد....

پی نوشت: بعد از برگشت بابا مهدی شما مدام میگفتی بریم پیش بابایم... بریم اتاقم... بریم خونمون... اصلا بریم خونه آقاجون سقی...و کلا دلت برای اسباب بازی هات خیلی تنگ شده بود و الان که یک هفته است برگشتیم هنوز خیلی دوست نداری بریم بیرون ...

پی نوشت : توی این سفر با نازنین زهرا هم آشنا شدی که خیلی میونتون با هم خوب نبود ولی به اختلاف جدی هم با هم نرسیدین...

پی نوشت: توی راه برگشت از باغ وحش توی تاکسی خودت رو به خواب زده بودی و هرچی صدات میکردن ناقلای مامان بیدار نمیشدی مگر با قلقلک

پی نوشت: آقاجون برای نوه ها از قم یه اسباب بازی جالب خریدن که شما خیلی خوشت اومد و کلی باهش بازی کردی..

پسندها (1)

نظرات (0)