آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

باغ وحش و بازی با حیوونا

امروز پنجشنبه بود وچون قراره از دو هفته دیگه باباجون بره دانشگاه، تصمیم گرفت شما رو ببره بیرون و حسابی خوش بگذرونی... اول با هم رفتیم رستوران ارم و کلی خوش گذروندیم و شما کلی بازی کردی. بعد از ناهار رفتیم باغ وحش و چون شما اکثر حیوونا رو میشناختی خیلی خوشت اومد و از کنار قفس هر حیوون تا حیووون بعدی باید کلی ازت خواهش میکردیم تا بیای و دوست داشتی بیشتر با حیوونا بازی کنی. یکم نون و خوراکی همراهمون بود که دادم بدی به حیوونا و غذا دادن به حیوونا رو خیلی دوست داشتی . اونجا به حیوونا سلام میکردی براشون بوس میفرستادی و آخر کلی باهشون بای بای میکردی و کلی توی کارا و قیافشون دقت میکردی. کلا امروز روز خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت. ممنون بابا...
19 شهريور 1394

اولین سینمای محمدصدرا ودیدن فیلم محمد(ص)

مامان و بابا خیلی وقته منتظر اکران فیلم محمد بودن که بالاخره موفق شدیم توی سانس دوم اولین اکران این فیلم توی مشهد، بریم سینما هویزه و فیلمو ببینیم و واقعا از فیلمش لذت بردیم، مخصوصا اونجایی که نامگذاری اسم پیامبر بود و من واقعا به اسمت افتخار کردم پسرم.  سری بعد با مامانی و آقاجون و دایی و خاله رفتیم و فیلم رو دیدیم و در نوبت سوم با شما و خانواده عمه و عمو رضا و دایی مهدی . که البته بخاطر تایم طولانی فیلم از نیمه فیلم به بعد شما توی صندلی ها نمی موندی و دوست داشتی توی سینما راه بری. اما اولش رو خیلی دقیق نگاه میکردی و از نی نی و حیوونای فیلم خیلی خوشت می اومد مخصوصا فیل ها و توتوها. در تمام مدت فیلم خوراکی میخوردی و یا از پله ها پایین و...
17 شهريور 1394

هدیه های تولد

ببخشید که این پست رو اینقدر دیر میزارم. امسال میخواستم برات جشن تولد بگیرم ولی پشیمون شدم و قرار شد ان شالله سال بعد که بزرگتر شدی برات جشن بگیریم تا خودتم از تولدت لذت ببری، برای همین به یک جشن کوچولو رضایت دادیم. ولی امسال برای تولدت کادو های زیر رو گرفتیم تا باهشون حسابی بازی کنی و خوش بگذرونی. خدا رو شکر، شما هم از کادوهات خیلی خوشت اومد و همش باهشون بازی میکنی... خیلی دوستت دارم قلب مامان البته جورچین لباس و شهرک ترافیک رو خاله محبوبه برات خریده.دایی امیر هم برات کتاب خرید. آقاجون مامان هم برات یک سه چرخه خریدند که قبلا عکسش رو برات گذاشتم... ...
15 شهريور 1394

پنجشنبه پراز ددر....

روز پنجشنبه باباجون پیشنهاد داد تا نهار رو بیرون بخوریم برای همین حاضر شدیم ورفتیم رستوران ارم شاندیز و برای ناهار من و شما جوجه سفارش دادیم و باباجون  شیشلیک و حسابی خوش گذشت و طبق معمول شما با دور و بری ها کلی بازی کردی و نمی ذاشتی غذا بخورن و اونا هم با شما بازی می کردن. سمت راستی هامون گروه دانشجوهای پزشکی بودن که شما میرفتی نزدیکشون و دستت رو میزدی روی شونه شون و بهشون میگفتی عمم... ادی یعنی عموبگیر اما اونا متوجه نمشدن بنده های خدا ولی برعکس سمت راستی ها و روبرویی هامون کلی به شیطونی هات واکنش نشون دادن..   بعد از ارم رفتیم پدیده و کلی راه رفتیم و دور زدیم و بازی کردیم. عصرش رفتیم پاساژ مهتاب تا باباجون کتاب ب...
5 شهريور 1394

دندون پزشکی

گل پسر مامان روی دندونات خیلی حساسم و از وقتی بدنیا اومدی تمام نکات ایمنی در مورد دندونات رو بکار بستم و کلی توی کتاب و اینترنت سرچ کردم و از دوستام پرسیدم( از جمله خاله زهرا) تا مراقبت کاملی از مرواریدای کوچولوت داشته باشم. شما هم که ماشاا.... تند تند دندونات درمی اومد!  .چند وقت بود موقع تمیز کردن دندونات، روی یکی از دندونات که دست میکشم، زیر انگشتم یه چیزی مثه یه لکه احساس میکردم و نگران شدم. برای همین بردمت دندونپزشکی توی قاسم آباد و برات خانوم دکتر بعد معاینه فلوراید تراپی نوشت و کلی باهت بازی کرد ولی از کارش راضی نبودم. برای همین بردمت پیش یک دندون پزشک دیگه توی بلوار وکیل آباد و خانم دکتر علیزاده ضمن معاینه درست دندونت گفت این...
1 شهريور 1394

نماز جمعه

من و شما و باباجون با هم رفتیم حرم و توی نماز جمعه هم شرکت کردیم. البته قبلش با هم یه شیر نارگیل خوشمزه خوردیم و کمی قدم زدیم. موقع خوندن خطبه های نماز شما با نی نی ها بازی می کردی و ضمن دادن خوراکی های خودت به نی نی ها از خوراکی هاشون هم میگرفتی. نی نی توی عکس زیر اسمش زین العابدین بود و از عراق اومده بودن که هم با خودش و هم با خواهر و برادرش کلی بازی کردی و با هم خوراکی میخوردین. یه دفعه شما گفتی آبه و خواهرش پرسید به عربی چی میخواد و من بهش گفتم، طفلی زود رفت و برات آب آورد، تو هم دیگه از فرصت سواستفاده میکردی و الکی میگفتی ابه....               بعد از حرم رفتیم پی...
30 مرداد 1394

کفش های جدید محمدصدرا

کفشات دیگه کوچولو شده بود و چند وقت بود که میخواستیم برات کفش نو بخریم ولی فرصت نمیشد... بالاخره یه روز رفتیم پاساژ فردوسی خسروی تا برای قند عسل کفش بخریم. اونجا پر از نی نی های کوچولو بود و هر کدوم رو که می دیدی داد می زدی ماما، نی نی و مامانای نی نی ها بهت لبخند میزدن و شما خجالت می کشیدی . توی مغازه کفش فروشی یه نی نی دختر 4 ساله تقریبا بود که در حینی که من داشتم برای شما کفش انتخاب میکردم دیدم شما هم رفتی و برای اون نی نی کفش میبری و بهش میدادی و اشاره میکردی بپوشه، اونم چه کفشایی واقعا سلیقه گل پسری خیلی خوب بود. مامان نی نی و مغازه داره که از خنده ریسه رفته بودن و هر چی من کفشا رو میزاشتم سر جاش باز یه کفش دیگه انتخاب میکردی و براش می ...
29 مرداد 1394

روز مادر

دروازه های آسمان، گشوده می شود و بارانی شگفت، زمین را فرا می گیرد مکه، لبریز عطر یاس، با چشمانی گشاده تر از هر روز، بیستمین روز جمادی الثانی را دیدار می کند . دروازه های آسمان گشوده می شود و فرشتگانی بی شمار، هلهله کنان فرود می آیند ..... میلادش تولد بهاراست ؛ تولد آب است و تولد هر چه پاکی و زلالی . میلادش از هر سو رحمت است . و فاطمه آمد...تا زیبایی ، زیبا شود ... محبت ، عاطفه آغاز شود...و فاطمه آمد تا ...   علی ، حیدرشود، کرارشود... وفاطمه آمد تا ... میلاد نور مبارک باد  وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را...
24 ارديبهشت 1394

سالگرد ازدواج مامان و بابا

22 آبان، ششمین سالگرد ازدواج من و بابایی بود و ما همیشه یا تنها و یا با بقیه این روز رو جشن میگرفتیم ولی جشن امسال ما با شما رنگ و بوی دیگه ای داشت و خوشبختی دو نفره ما کامل شده. خدا رو برای همه مهربونی ها و بزرگی هاش شکر میکنم و امیدوارم همیشه سالم و سلامت کنار هم یار و یاور هم باشیم. امسال بابایی برای کارش رفته بود شهر دیگه و ما خونه آقاجون مامان بودیم و با آقاجون و دایی امیر و شما رفتیم یه  کیک خوشگل و خوشمزه خریدیم و مامانی سالاد الویه خوشمزه ای درست کرد و وقتی باباجون اومد کاملا سورپرایزش کردیم. البته صبح باباجون به من پیامک زد و تبریک خوشگلی گفت ولی بازم توقع نداشت. دور هم حسابی خوش گذشت و آقاجون هم به ما و البته شما هدیه دادند. ...
9 آذر 1393