آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

پنجشنبه پراز ددر....

1394/6/5 21:17
نویسنده : مامان طاهره
258 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنجشنبه باباجون پیشنهاد داد تا نهار رو بیرون بخوریم برای همین حاضر شدیم ورفتیم رستوران ارم شاندیز و برای ناهار من و شما جوجه سفارش دادیم و باباجون  شیشلیک و حسابی خوش گذشت و طبق معمول شما با دور و بری ها کلی بازی کردی و نمی ذاشتی غذا بخورن و اونا هم با شما بازی می کردن. سمت راستی هامون گروه دانشجوهای پزشکی بودن که شما میرفتی نزدیکشون و دستت رو میزدی روی شونه شون و بهشون میگفتی عمم... ادی یعنی عموبگیر اما اونا متوجه نمشدن بنده های خدا ولی برعکس سمت راستی ها و روبرویی هامون کلی به شیطونی هات واکنش نشون دادن..

 

بعد از ارم رفتیم پدیده و کلی راه رفتیم و دور زدیم و بازی کردیم. عصرش رفتیم پاساژ مهتاب تا باباجون کتاب بخره و شما با یکی از مغازه دارا که یه پیرمرد مهربون بود بازی میکردی و البته ایشون بهت کلی نخود کشمش و شکلات داد تو هم بای بای میکردی و بوس میفرستادی و موش می شدی و آقاهه همش حواسش به شما بود و باهت دتی میکرد. آخرش به زور آوردیمت بیرون، چون همش میخواستی با آقا بازی کنی تازه آخر شانس آوردیم که مغازه اش رو بسته بود ولی شما همش دنبالش میگشتی...

قبل از برگشتن به خونه رفتیم شیر نارگیل خوشمزه خوردیم و چون یه مغازه جدید آبمیوه فروشی اونجا باز شده بود و باباجون دوست داشت امتحان کنه ، پس یه سر هم اونجا رفتیم... الان که دارم می نویسم دلم درد گرفته، چه جوری این همه چیز خوردیم....

آخر شب رفتیم آجیل حسینی تا برای شما به به بخریم که اونجا چشمت به پسته ها افتاد و داد و بیدادت هوا شد و هر چی میگفتیم نوبتمون نشده، گوشِت بدهکار نبود تا اینکه فروشنده مهربون بهت چند تا پسته و آجیل داد و شما آروم شدی . بعدش چند تا بچه عرب دورت جمع شده بودند و همش باهت بازی میکردن و کل آجیل فروشی رو گذاشته بودین روی سرتون...منم نشسته بودم و شما رو تماشا میکردم که بهم چای تعارف کردن... واقعا بعد یه روز بدون چای درحد لالیگا چسبید....

پی نوشت 1 : آجیل حسینی بدنبود یه ذره سرامیکای کف مغازه رو کم تر سُرسُری درست می کرد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)