آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

تولد دوست بابا

تو این هفته دوباره شما به یه تولد دیگه دعوت شده بودی، تولد دوست بابایی : عمو محمد. خاله سعیده کلی تدارک دیده بود تازه همش هم می خواست سوپرایز باشه . ما هم کادو رو ورداشتیم و همراه با شما رفتیم اونجا. که دو تا دوست جدید هم پیدا کردیم اونا هم فهمیدن شما تو دل مامانی هستی، آقا محمدصدرا. چون خاله سعیده همون اول گفت کسی شیطنت نکنه بادکنک ها رو نترکونه تا من و شما نترسیم... نمی دونست شما چه پسر شجاعی هستی! اونجا یه عالمه خوراکی خوشمزه هم خوردیم :: کیک، میوه، انواع غذاها مثل سالاد اولویه، رولت کالباس، پیتزا و سوپ خوشمزه.... حسابی خاله سعیده زحمت کشیده بود که باعث شد شما اون شب خوشحال باشی... تازه خیلی هم خندیدیم و آخر شب اسم فامیل بازی کردیم و ...
23 اسفند 1392

نمایشگاه بهاره

 فکر کنم یکی از شلوغ ترین جاهایی که باهم رفته باشیم همین نمایشگاه بود که از اونجا یه چندتا لباس خیلی خوشگل برای شما خریدیم ... اونجا شما فکر کنم خیلی کنجکاو بودی و آدما و مغازه ها رو نگاه می کردی، وسطاش هم هی تکون می خوردی.... پنج شنبه، (22 / 12 / 1392) ...
22 اسفند 1392

خریدای استقبال از نی نی

  منو و بابا مهدی خیلی خوشحالیم از بودن شما و منتظر اومدنت هستیم. برا همین این روزا که من می تونم بیشتر راه برم، با کمک مامانی و آقاجون و عمه و امین آقا و عمو حسن بیشتر رفتیم یه سری بازار و خرید برای شما و خونه انجام بدیم. مثلا وسایل سیسمونی با مامانی و آقاجون و دایی امیر محمد خریدیم که این خودش یعنی 5 بار بازار رفتن (الماس شرق، فردوسی، هفده شهریور، کامیاب و شاندیز) ، با عمو حسن کمد شما رو سفارش دادیم و با آقاجون و مامانی بابا هم آوردیمشون. با عمه فاطمه و امین آقا هم حسابی گشتیم تا مبل خوشگل پیدا کنیم و با اونا و آقاجون فرش هم خریدیم.  خلاصه خداروشکر تونستیم خیلی از اون چیزایی که لازم بود رو بخریم... یه سری خریدای خورده ریزه ...
20 اسفند 1392

دردسرهای بارداری

قند عسلی خیلی خوشحالم که اینقدر ناز و مهربون و سریع اومدی توی دلم. ولی یکی از چیزایی که از همون روزهای اول نگرانش بودم حالت تهوع بارداری بود که اکثر مامانا دارن . منم کم کم از اول ماه دوم حال و هوای تهوع داشتم و الان هم که ماه چهاره هنوز کم و بیش این حالت رو دارم که هر روز قرص دیمیترون می خورن. البته خداروشکر از اون اولا بهتر شده . فکر کنم همسایمون که ما رو ندیده ولی از صدای تهوع هابفهمن که تو دلم چه خبره... در ضمن یه بوی قدیمی هم توی خونه داریم که کچلم کرده. بوی بد آشپزخونه که هر کار کردیم از بین نرفته و از دست این بو نمی تونم پامو بزارم توی آشپزخونه و باید جلوی بینی رو بگیرم . آشپزی هم نمی تونم بکنم که صبح و شب اکثرا مهمون آقاجون و ما...
20 دی 1392

شب چله

امسا شب چله ما بازم دو جا داشتیم برای رفتن : خونه آقاجون و خونه بابابزرگ مامان. اول رفتیم خونه آقاجون، یکساعتی اونجا بودیم، از راه وب یه خورده هم با عموحسین و سامان صحبت کردیم . سامان اینا کرسی داشتن و سامان چیزای خوشمزه می خورد که نمی دونم شما هم هوس کردی یا نه ، عزیزم؟ بعدش آقاجون دیگه اومدن و رفتیم خونه بابابزرگ مامان، اونجا هم نی نی ها باهم بازی می کردن این دفعه تو برای بار اول آقا سجاد و امیرمهدی رو دیدی . الیکا هم حسابی اذیت می کرد خاله جون رو ، همش گریه گریه، فکر کنم شما هم اعصابت از دستش خط خطی شده بود نه! گفتی چه دختر لوسی!!! من که نمی دونستم زن دایی ها می دونن، نمی دونن آیا که تو اومدی توی دلم؟؟ بهر حال این شب چله هم گذش...
1 دی 1392

روز نوشته های دوشنبه و سه شنبه!!!

دوشنبه مامان رفت مدرسه و چون وقت دکتر داشتم بچه ها رو به همکارم سپردم تا برم زودتر از سلامت نی نی مطلع بشم. نوبتم که شد رفتم داخل و الحمدلله خانم دکتر گفت همه چیز نی نی تا الان نرماله و خوبه. وزن و فشارخونم رو هم گرفت و برای  سرماخوردگی مامان توصیه هایی گفت (آخه مامان نمی تونه بخاطر سلامت شما هیچ دارویی بخوره)... وقت بعدی و سونوهای دیگه رو هم نوشت.... عصر هم با بابایی رفتیم آزاد شهر برای خرید و تعمیر عینک باباجون و گرفتن داروهای مامان که برای شما شیرینی هم خریدیم... امروز هم سه شنبه باباجون اومد خونه و من و شما و بابایی و عمو حسن رفتیم سینما هویزه فیلم استرداد!!! که فیلم قشنگی هم بود. بعدشم شامو با مامانی و آقاجون دور ه...
19 آذر 1392

سرکار مامان و بابا

صبح : امروز مامان دیر بیدار شد و رفت سرکار ، چون دیشب مریض بود نتونست خوب بخوابه و تاصبح بیدار بود. بعدشم با آقاجون و معین کوچولو نق نق کنان رفتن مدرسه ....امروز بابا هم تو فوتبال سرکار 3 تا گل زدن ولی 7 تا خوردن  . راستی مامانت هم صبر نکرد و وبلاگ رو به خاله سارا نشون داد....  برای پس فردا هم از دکتر وقت گرفتم . انشالله فردا هم برم جواب آزمایشو  رو بگیریم... ...
16 آذر 1392