آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

قند عسل های مامان

سالگرد ازدواج مامان و بابایی

22 آبان امسال هفتمین سالگرد ازدواج من و باباجون بود. صبح داشتم با شما بازی میکردم که معین و عمو رضا اومدن خونه آقاجون و باباجون شما رو برد پایین تا با معین بازی کنی. منم از فرصت استفاده کردم و کیک و چند تا ژله درست کردم. بعدش اومدم پایین که به شما سر بزنم و براتون ژله آوردم که دیدم داری با معین کوچولو و ام البنین خانوم توی ماشین بازی میکنی و کلی خوش میگذرونی. رفتیم خونه آقاجون و چای و ژله خوردیم و شما با معین نقاشی کشیدی و توی این فاصله خانواده عمو حسین و عمه جون هم اومدن و دور هم یه ناهار خوشمزه، دست پخت مامانی رو خوردیم. بعد ناهار، بچه ها بازی میکردن و شما خوابت برده بود ولی وقتی بیدار شدی چون خوابت کامل نشده بود، همش بهونه میگرفتی و می...
22 آبان 1394

مهمونی خونه دایی مهدی

امروز دایی مهدی و زن دایی جون ما و خانواده آقاجون رو دعوت کردن خونه شون و برای ناهار مزاحمشون شدیم. طبق معمول شما کلی با اسباب بازی های نی نی ها و توتوهاشون بازی کردی، بعد رفتی توی زمین پشت خونه دایی و دنبال جوجه های نی نی ها کردی و از نزدیک پخت جوجه رو که دایی جون زحمتش رو کشید، دیدی. شیطنت های دیگه شما فسقلی من خونه دایی: رفتن روی میز مبلها، بالا رفتن و پریدن روی تخت نی نی ها، بهم ریختن اتاقشون و...                                 دست دایی جون و خانواده شون درد نکنه، کلی زحمت کشیده بودن... به ما ...
15 آبان 1394

یه دوست جدید دیگه، ریحانه خانوم

چند روزی هست که نی نی یکی از همکارای باباجون متولد شده و قرار گذاشتیم تا با خانواده آقای شفیعی بریم دیدن نی نی جون. ظهرش من و شما و خاله محبوبه رفتیم برای ریحانه خانوم و یگانه جون کادو خریدیم و شب بهمراه بابا و دوستش رفتیم خونه نی نیها... شما از دیدن نی نی جدید خوشحال شدی ولی با یگانه بیشتر بازی کردی و بهمراه یسنا همش میرفتی اتاق یگانه و اسباب بازی برای خودت می آوردی. مامان و بابا هم از دیدن نی نی خیلی کوچولو کلی ذوق زده بودن و همش یاد روزایی می افتادن که گل پسر مامان تازه به دنیا اومده بود و کلی دلمون برای اون روزا تنگ شد. پسرم خیلی زود داری بزرگ میشی نازنینم .... پی نوشت: شما به ریحانه میگفتی نینانه و به یگانه میگفتی ینانه... پی...
10 آبان 1394

تاسوعا و عاشورای حسینی

امسال هم مثل هر سال برای شرکت توی مراسم عزاداری امام حسین(ع) رفتیم سقی. موقع رفتن پسر فوق العاده خوبی بودی و بعد یکم گوش دادن مداحی، تا بعد تربت خوابیدی و وقتی بیدار شدی کلی بازی کردی و خوراکی خوردی تا نزدیک گناباد دیگه حوصله ات سر رفت و بهونه می گرفتی(خدایی ما بزرگترا هم راه به این طولانی،حوصله مون سررفته بود). خلاصه باباجون به هوای اینکه  الان عمه به مارسیدن و محمدجواد رو توی ماشین پشت سر ببین و بوس بفرست و بای بای کن سرت رو گرم کرد تا رسیدیم گناباد و رفتیم توی مغازه سوپری تا برات به به بخریم، کلا هوات عوض شد و دیگه خوشحال بودی تا رسیدیم سقی... به محض رسیدن آقاجون زنگ زدن که بیاین مسجد و ناهار بخورید . ما هم رفتیم و اونجا مامان بز...
3 آبان 1394

آبمیوه جدید...

چند روز پیش با خاله محبوبه رفتیم بیرون برای خرید وسایلی که توی سفر لازم داریم. بعد از خرید کلاه و آجیل و پوشک برای شما و یک خورده خرت و پرت دیگه، رفتیم یه آبمیوه فروشی که جدید بود و تازه کارش رو کنار آبمیوه رضا شروع کرده... اونجا شما آب طالبی و شیر نارگیل رو بصورت یکی در میون میخوردی. اول که هنوز آبمیوه حاضر نشده بود با دستت به آقای آبمیوه فروش اشاره میکردی که بیا و میگفتی به به( یعنی به به رو بیار)                   ...
30 مهر 1394

مراسم شیرخوارگان حسینی

امسال هم مثل سال گذشته شما رو بردم مسجد امام محمد باقر(ع) و بهمراه مامانی توی این مراسم زیبا شرکت کردیم. صبح لباسات رو مرتب کردم و با آقاجون که میخواستن برن باغ، رفتیم خونه آقاجون مامان. از اونجا ماشین آقاجون رو برداشتیم و با مامانی رفتیم مسجد . توی مسجد یکی از خانمای انتظامات داشت به همکارش جاهای خالی رو نشون میداد که من یه جای خوبی رو که پیدا کرده بود نشوشن کردم و رفتم بشینم که از قرار خاله شیلا اونجا رو گرفته بود. کنار خاله شیلا و نی نی نازش آقا محمدمهدی نشستیم و محمد مهدی همش دوست داشت باهت بازی کنه و لپت رو ناز میکرد ولی شما غریبی میکردی بهش روی خوش نشون ندادی تاکه خوراکی هات رو در آوردم و دوتایی شروع کردین به خوردن. قربون قلب مهربونت ب...
24 مهر 1394

روز جهانی کودک

اول روز جهانی کودک رو به کوچولوی خودم و همه نی نی های دوست داشتنی تبریک میگم. ان شاالله بدون غم و غصه ، شاد شاد وسلامت زندگی پربار و پر از موفقیتی داشته باشن ... روز جهانی کودک امسال پنجشنبه بود و باباجون میخواست بره دانشگاه. برای همین بهت روزت رو تبریک گفت و قرار شد برای عصر برنامه داشته باشیم. من و شما هم چون تنها بودیم رفتیم خونه آقاجون مامان و اونجا برای شما کیک سیب و گردو درست کردم با ژله انار و مرغ شکم پر که بابا اومد دور هم باشیم. میخواستیم برات همون روز مبل کودک هم بخریم که نشد و بعدش با باباجون رفتیم و برات خریدیم. توی این روز با هم کلی توپ بازی و کامیون سواری کردیم و خوراکی های خوشمزه خوردیم. موقعی که بابا اومد و شما کیک رو دیدی...
16 مهر 1394

عید غدیر

عید غدیر امسال رفتیم خونه خاله سعیده و عمو محمد. اولش شما خوابیده بودی و وقتی بیدار شدی کلی غریبی کردی. شانسمون همسایه عمو هم سید بود و یه آش خوشمزه آورد که دور هم خوردیم. عمو محمد و خاله کلی با شما بازی کردن و همش بهت خوراکی های خوشمزه میدادن مخصوصا شکلات پاستیلی ها رو که خیلی دوست داشتی. بعدش رفتیم خونه آقاجون مامان که دایی مهدی هم اونجا بود و همه با هم رفتیم طرقبه، باغ امام رضا و اونجا باباجون و دایی مهدی یه مرغ خوشمزه برامون درست کردن.اونجا با دایی امیر محمد و نی نی های دایی مهدی کلی بازی کردیو با خاله و بقیه رفتی سوار اسباب بازی های پارکش شدی و حسابی بازی کردی. پی نوشت : من از این باغ امام رضا(ع) که قبلا اردوگاه آموزش و پرورش بود،...
10 مهر 1394

عید قربان و دور همی با خانواده مامان

عید قربان همه خانواده مامان یعنی خانواده آقاجون، مامان بزرگ و بابابزرگ ، خ انواده خاله اعظم و دایی مهدی خونه آقاجون جمع بودیم و ناهار رو دور هم خوردیم و کلی بازی کردیم. آقایون فوتبال و خانوما حرف زدن و دوچرخه سواری و عکاسی و.... تا غروب خونه آقاجون بودیم و با کاظم و الیکا اومدیم خونه مون. اونجا کلی هندوانه و شیرینی خوردیم و  بهمون خیلی خوش گذشت.       ...
2 مهر 1394