آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

قند عسل های مامان

خرید

امروز برای خرید ویتامین ها و سرلاک و میوه میخواستیم بریم بیرون که محمدجواد هم گفت میخواد برای خودش سرلاک بخره، آخه خیلی دوست داره و حسابی هوس کرده بود. وقتی به داروخونه رسیدیم خریدامون رو انجام دادیم و محمدجواد هم بین مدلهای سرلاک یکی رو انتخاب کرد... بعدش رفتیم میوه فروشی و کلی شیطونی کردین و بعد شما رفتیم مغازه سی دی فروشی تا محمدجواد خرید کنه. خلاصه خیلی خوش گذشت. کلا با بابا جون زیاد میایم بیرون و برای شما به به و میوه و... میخریم و موقع برگشتن هم حتما سری به پارک می زنیم و سرسره بازی می کنی ... یه شب هم با باباجون رفتیم چهارراه مخابرات و بعد از دیدن اجرای سرود دانش آموزان به مناسبت هفته دفاع مقدس،از اونجا برات لباسای خیلی خوشگلی خ...
31 شهريور 1394

اولین سینمای محمدصدرا ودیدن فیلم محمد(ص)

مامان و بابا خیلی وقته منتظر اکران فیلم محمد بودن که بالاخره موفق شدیم توی سانس دوم اولین اکران این فیلم توی مشهد، بریم سینما هویزه و فیلمو ببینیم و واقعا از فیلمش لذت بردیم، مخصوصا اونجایی که نامگذاری اسم پیامبر بود و من واقعا به اسمت افتخار کردم پسرم.  سری بعد با مامانی و آقاجون و دایی و خاله رفتیم و فیلم رو دیدیم و در نوبت سوم با شما و خانواده عمه و عمو رضا و دایی مهدی . که البته بخاطر تایم طولانی فیلم از نیمه فیلم به بعد شما توی صندلی ها نمی موندی و دوست داشتی توی سینما راه بری. اما اولش رو خیلی دقیق نگاه میکردی و از نی نی و حیوونای فیلم خیلی خوشت می اومد مخصوصا فیل ها و توتوها. در تمام مدت فیلم خوراکی میخوردی و یا از پله ها پایین و...
17 شهريور 1394

پارک ملت ، آب بازی و فلافل

باباجون پیشنهاد رفتن به پارک ملت داد و من و شما هم با کمال میل قبول کردیم. محمدجواد هم با ما اومد و رفتیم پارک ملت و شما طبق معمول کلی پیاده روی کردی و با پیرمردا و خانومایی که اونجا بودن بازی کردی و ازشون خوراکی هایی که بهت تعارف کرده بودن رو میگرفتی و براشون بوس میفرستادی و موش میشدی و... تا به محل بازی نی نی ها رسیدیم که طبق معمول دویدی که به آب بازی برسی ولی اولش رفتیم تاب بازی و بعد سرسره بازی و آخر آب بازی که علاوه بر شما منو محمدجواد هم خیس خیس شدیم و کلی خوش گذشت. بعدش با هم رفتیم فلافل خوردیم ویه سری هم به شیرینی فروشی زدیم .             یه سری دیگه هم رفتیم پارک ملت که م...
16 شهريور 1394

هدیه های تولد

ببخشید که این پست رو اینقدر دیر میزارم. امسال میخواستم برات جشن تولد بگیرم ولی پشیمون شدم و قرار شد ان شالله سال بعد که بزرگتر شدی برات جشن بگیریم تا خودتم از تولدت لذت ببری، برای همین به یک جشن کوچولو رضایت دادیم. ولی امسال برای تولدت کادو های زیر رو گرفتیم تا باهشون حسابی بازی کنی و خوش بگذرونی. خدا رو شکر، شما هم از کادوهات خیلی خوشت اومد و همش باهشون بازی میکنی... خیلی دوستت دارم قلب مامان البته جورچین لباس و شهرک ترافیک رو خاله محبوبه برات خریده.دایی امیر هم برات کتاب خرید. آقاجون مامان هم برات یک سه چرخه خریدند که قبلا عکسش رو برات گذاشتم... ...
15 شهريور 1394

تولد مهدیسا

امروز تولد مهدیساجون دختر خوشگل دوست مامان بود و من و شما و خاله محبوبه با هم رفتیم جشن تولد. همونطور که فکرشو می کردم اونجا کلی بهت خوش گذشت و حسابی بازی کردی. یه چیزه جالب هم اینکه مهدیسا خیلی دوست داشت و فقط تو از بین بچه ها حق داشتی اسباب بازی های مهدیسا رو برداره و بازی کنه. با همشون بازی کردی مخصوصا عروسک شهر موشها... اونجا کیک خوشمزه و کلی خوراکی دیگه خوردیم و بعد از مراسم وقتی مهمونا رفتند ما موندیم و با خاله جون حرف زدیم و یاد گذشته ها کردیم. شما هم با کادو های جدید مهدیسا بازی کردی. خدا رو شکر مهدیسا از کادومون خیلی خوشش اومد و باهش بعد از رفتن مهمونا بازی میکرد. تولدت هزار بار مبارک خاله جونم...   پی نوشت 1 : ک...
30 مرداد 1394

فعلا خاطرات...

حیفم اومد این عکسا رو برات نزارم  ... این عکس رو ملیحه خانوم  توی عید گرفتند...   محمدصدرا و کامیونش...             محمد صدرا و عروسکش درحال موتور سواری...   محمدصدرا درحال گردگیری با جوراب باباجون...   محمدصدرا و آقاجون در باغ...   محمدصدرا خوشحاله...   خیلی خوشحاله ...                   شادی بعد از حمام...               محمدصدرا و ورزش صبحگاهی.... ...
27 مرداد 1394

عید فطر امسال و خونه آقا سامان....

امسال برای عید فطر برنامه نداشتیم و قرار بود که خونه بمونیم تا باباجون به کاراش برسه. برنامه بقیه هم این بود که برن جنگل ابر برای تفریح، اما شب قبل برنامه همه عوض شد و قرار گذاشتن برن خونه عموحسین. ما هم که اصلا قرار نبود بریم ولی من اصرار کردم برای دیدن سامان کوچولو و باباجون دقیقه نود اعلام آمادگی کرد تا بریم... اول رفتیم باغ و بعدش از اونجا راه افتادیم به سمت بجنورد . توی راه شما همش بیرون رو نگاه میکردی و یه عالمه بغل آقاجون بازی کردی و بهت خوش گذشت. وقتی رسیدیم خونه عمو حسین از دیدن سامان خیلی خوشحال شدی و به محض دیدن سامان گفتی آآممممان... موقع افطاری رسیدیم خونه عمو و ملیحه خانوم رو خیلی زحمت داده بودیم و برای افطاری غذای خیلی خوشم...
28 تير 1394

نمایشگاه قرآن

امسال هم مثل هر سال رفتیم نمایشگاه قرآن. البته امسال با آقاجون و مامانی و عمو حسن و محمدجواد و معین رفتیم و به شما نی نی ها خیلی بیشتر خوش گذشت. اونجا رفتیم توی غرفه های بازی و شما کلی بازی کردی و با معین هر کدومتون یه بادکنک جایزه گرفتین و اسباب بازی خریدین والبته شما دوچرخه بازی هم کردی. با محمدجواد و معین کلی دور زدین و بازی کردین و اونجا مامان یکی از همکارای قدیمیش رو با خانوادش دید که از دیدن شما خیلی خوشحال شدن. دو تا نی نی این همکارم کلی از من خاطره داشتن آخه نی نی بودن و میومدن پیش من بهشون جایزه میدادم و سرگرمشون میکردم و توی اردوگاه کلی بهشون خوش میگذشت . بماند که خیلی بزرگ شده بودن و برای خودشون خانوم شده بودن. از نمایشگاه برای یک...
24 تير 1394

بازی با سامان و عیادت از محمد جواد

سامان خان چند روزی مشهد مونده و توی این مدت با شما خیلی بازی کرد. این چند روز به شما خیلی خوش گذشت و همش دوست جونات پیشت بودن. با سامان کلی ماشین بازی و موتور سواری کردی و کیک و ژله درست کردیم، آخه سامان عاشق آشپزیه و از وقتی خیلی کوچیک بود میومد و با هم کیک درست میکردیم و خدایی با وجودیکه کوچیک بود ولی صبر میکرد تا کیک کامل پخته بشه و اصلا عجله نمیکرد.این بار هم کیک مون خیلی خوشمزه شد ورفتیم تا با مامانیو اقاجون بخوریم که فهمیدیم محمدجواد مریض شده و پهلوش درد میکنه، برای همین تصمیم گرفتیم کیک رو ببریم و با محمدجواد بخوریم . رفتیم خونه جواد عیادتش تا روحیه اش هم عوض بشه و کلی نی نی خونه عمه جون بازی کرد و با اسباب بازی های قدیم محمدجواد ور ر...
15 تير 1394