آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

قند عسل های مامان

عید فطر امسال و خونه آقا سامان....

1394/4/28 0:29
نویسنده : مامان طاهره
282 بازدید
اشتراک گذاری

امسال برای عید فطر برنامه نداشتیم و قرار بود که خونه بمونیم تا باباجون به کاراش برسه. برنامه بقیه هم این بود که برن جنگل ابر برای تفریح، اما شب قبل برنامه همه عوض شد و قرار گذاشتن برن خونه عموحسین. ما هم که اصلا قرار نبود بریم ولی من اصرار کردم برای دیدن سامان کوچولو و باباجون دقیقه نود اعلام آمادگی کرد تا بریم...

اول رفتیم باغ و بعدش از اونجا راه افتادیم به سمت بجنورد . توی راه شما همش بیرون رو نگاه میکردی و یه عالمه بغل آقاجون بازی کردی و بهت خوش گذشت. وقتی رسیدیم خونه عمو حسین از دیدن سامان خیلی خوشحال شدی و به محض دیدن سامان گفتی آآممممان... موقع افطاری رسیدیم خونه عمو و ملیحه خانوم رو خیلی زحمت داده بودیم و برای افطاری غذای خیلی خوشمزه ای درست کرده بودن. بعدش رفتیم بازی و تلویزیون و... که باباجون پیشنهاد بیرون دادو همه با هم رفتیم پارک و شما کلی سرسره بازی کردی و دوست داشتی سوار تاب هم بشی که نوبت به ما نمیرسید و همش از جلوی تاب که رد می شدی میگفتی "تاتاعبابا" . بعدش همه رفتیم قدم زدیم که شما گیر دادی به یه نی نی ناز و میخواستی بوسش کنی و اونم با شما راه افتاد و دنبالمون می اومد و به زور فرستادیمش پیش مامانش. اون شب خیلی دیر برگشتیم خونه و شما توی راه خوابت برد ناناز مامان.

 

فردا صبح موقع صبحانه همه داشتن نظر میدادن که کجا بریم برای  تفریح و کلی خندیدیم، آخرشم به نتیجه نرسیدیم. من برات سیب زمینی درست کردم و شما به اتفاق بقیه همشو خوردی. بالاخره راه افتادیم و رفتیم گریوان که راه خیلی قشنگی داشتو شما از دیدن هاپو و ببعی و آقا الاغه کلی ذوق زدی و همش صداهاشون رو در میاوردی. به یکی از باغای دوستای عمو حسین رفتیم و اونجا کلی مرغ و خروس و هاپو و ... بود و برای اولین بار از خیلی فاصله نزدیک همه این حیوونا رو دیدی. اونجا با باباجون رفتی پیش هاپو. اونجا دست عمه جون رو زنبورا نیش زدن آخه عمه و مامانی و عمو حسن داشتن مرغا رو برای ناهار آماده می کردن. بعدش بخاطر همین زنبورای نامحترم کم کم راه افتادیم تا ناهار رو جای دیگه ای بخوریم و رفتیم بشقارداش که خداوکیلی کلی خوش گذشت و شما و نی نی ها کلی بازی کردین. بزرگترا ناهار رو آماده کردن و همونجا ناهار خوردیم و بعد ناهار رفتیم پیاده روی که شما و معین و سامان جون سوار ماشین های کرایه ای شدین و اونجا یه اسب هم بود که به محض دیدنش میگفتی پیکو پیکو و با با جون یه عالمه موتور سواری کردی.  بعدش رفتیم خونه عموحسین و شب رو اونجا موندیم. صبح روز بعد، آماده شدیم برای برگشتن که جدایی از سامان خیلی سخت بود.این سفر با وجودیکه کوتاه بود ولی خیلی خوش گذشت. دست عمو حسین و ملیحه خانوم درد نکنه.

توی راه برگشت توی فاروج واستادیم و تخمه و کشک خوشمزه خریدیم و چای خوردیم که حسابی چسبید.

پی نوشت 1:توی خونه عمو حسین شما کلی پله بازی کردی و دوست داشتی اسباب بازی های سامان رو از توی کمدش دربیاری و بازی کنی.

پی نوشت 2: توی برگشت به پیشنهاد آقاجون از یه راه فرعی اومدیم که خیلی قشنگ و رویایی بود واقعا.

پی نوشت 3: از وقتی از بجنورد برگشتیم شما خیلی دردری شدی و دیگه خونه بند نمیشی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)