آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

قند عسل های مامان

روز پدر و روز معلم

روز پدر رو از طرف خودم و محمد صدرا بهت تبریک میگم بابا جون مهربون ، دوست داریم هزار هزار هزار تا ...      روز پدر و روز معلم رو به هر دو تا آقاجونا و مامانی ها تبریک میگم.   روز قبل تولد امام علی(ع) با هم رفتیم و برای باباجون و آقاجونا کادو خریدیم که شما کل مغازه رو بهم ریختی و با فروشنده شروع کردی به بازی کردن. خانوم فروشنده هم خیلی مهربون بود کلی با شما بازی کرد تا من انتخابام رو انجام بدم. شب من و شما و باباجون با خانواده مامان رفتیم خونه بابا بزرگ و عید رو به همه مخصوصا بابابزرگ تبریک گفتیم .   روز عید هم اول رفتیم خونه آقاجون بابا و بعدش خونه آقاجون مامان و شما کادوی آ...
24 ارديبهشت 1394

محمدصدرا در آتلیه

خیلی وقته که میخوایم شما رو ببریم آتلیه و ازت عکس بگیریم اما پیش نمیومد تا اینکه دیگه جدی تصمیم گرفتم و هماهنگ کردم با آتلیه روناک که میدونستم کارشون عالیه و برای کودک تخصصی کار میکنن و روز 28 فروردین رفتیم و با کلی دردسر از شما عکس گرفتیم. اولش که وارد شدیم و کلی نینی اونجا بود شما خوشحال بودی و با نی نی ها و عکس های روی دیوار بازی میکردی اما تا وارد مرحله عکس گرفتن شدیم کلا ازین رو به اون رو شدی و دوست نداشتی از بغل مامان بری پایین . بالاخره با کلی شکلک که من و باباجون در آوردیم و کلی اسباب بازی نشونت دادیم عکس ها رو گرفتیم. عکاسش هم واقعا حرفه ای بود و عکس های تمیزی از شما گرفته بود ولی موقع انتخاب عکسا دیگه طاقت نیاوردی و همش بیتابی میکر...
24 ارديبهشت 1394

روز مادر

دروازه های آسمان، گشوده می شود و بارانی شگفت، زمین را فرا می گیرد مکه، لبریز عطر یاس، با چشمانی گشاده تر از هر روز، بیستمین روز جمادی الثانی را دیدار می کند . دروازه های آسمان گشوده می شود و فرشتگانی بی شمار، هلهله کنان فرود می آیند ..... میلادش تولد بهاراست ؛ تولد آب است و تولد هر چه پاکی و زلالی . میلادش از هر سو رحمت است . و فاطمه آمد...تا زیبایی ، زیبا شود ... محبت ، عاطفه آغاز شود...و فاطمه آمد تا ...   علی ، حیدرشود، کرارشود... وفاطمه آمد تا ... میلاد نور مبارک باد  وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را...
24 ارديبهشت 1394

سیزده بدرامسال

عشق مامان ، سیزده بدر امسال برنامه ریزی کردیم و عمو مرتضی اومد دنبال مون تا همه با هم بریم باغ. اولش توی ترافیک سنگینی گیر کردیم ولی بالاخره به باغ رسیدیم و کلی بازی کردیم و خوش گذشت. شما آب بازی کردی کنار استخر و با یک چوب بقیه رو خیس می کردی. و همش اشاره میکردی منو ول کنید برم توی آب. آقایون توی باغ غذای خوشمزه ای درست کردن و شما خیلی دوست داشتی . بعد از غذا هم دوباره والیبال که شما پیش مامانی و آقاجون بودی و ما بازی میکردیم که دیدم دوست داری با من بازی کنی و دیگه اومدم پیش گل پسرم. هواکه تاریک شد همه پریدن وسط باغ و نای نای میکردن که پسر منم جو گرفت و شروع کرد با دستش نای نای. ساعتای 10 یا 11 شب بود که برگشتیم و همه حسابی خسته بودند ولی ا...
14 فروردين 1394

تولد آقاجون

5 فروردین روز تولد آقاجون باباست و همگی با هم میریم خونه آقاجون و این روز رو بهشون تبریک میگیم اما امسال عمه فاطمه و عمو رضا رفته بودن مسافرت. برای همین کیک و آبمیوه درست کردم و با عمو حسن و سامان وباباجون و شما رفتیم خونه آقاجون و تولدشون رو بهشون تبریک گفتیم و به همه کلی خوش گذشت. آقاجون! ان شاءالله سایه تون همیشه روی سرما بچه ها باشه . آمین. ...
14 فروردين 1394

یک استرس اساسی و ماجرای حمام رفتن محمدصدرا

گل پسر مامن هنوز که هنوزه شما با مامانی میری حمام و کلی بهت خوش میگذره و آب بازی رو هم خیلی دوست داری اما از اینکه آب توی صورتت و روی چشمات بریزن خوشت نم یاد و بعضی وقتا گریه هم میکنی. با حیوونات توی حموم هم خیلی بازی میکنی و همش روشون آب می پاشی. یه روز آقاجون و دایی امیر اومدن دنبال مامان مدرسه و شما هم بودی که دیدم روسری سرته و یک دستمال هم زیر روسری روی سرت گذاشتن. نمیدونی چقدر ترسیدم و همش از دایی امیر میپرسیدم سر محمد صدرا به کجا خورده. اونم میگفت بشین بریم چیزی نشده و من بیشتر نگران میشدم آخه فکر کردم سرت خورده به جایی و برای اینکه من هول نکنم میگن چیزی نیست . با هزار استرس خودم رو رسوندم به آقاجون و گفتم با ناراحتی که بگید سر محمد صد...
23 اسفند 1393

کارهای جدید و عادت ها و شیطونی های محمدصدرا در این ماهها

نشستن بدون کمک: پسر نازنینم از شش ماهگی بدون کمک می شینی و برای خودت بازی می کنی اما سینه خیز خیلی کم رفتی و هر چقدر من و مامانی ها پاهات رو میگرفتیم تا سینه خیز بری خیلی علاقه نشون ندادی و بعضی وقتا گریه هم میکردی . نه اینکه اصلا سینه خیز نری ولی خیلی کم. اما ماشالله چهاردست و پا که خیلی زود راه افتادی و تقریبا از شش ماه و نیمی داری چهار دست و پا میکنی و از این ور خونه به اون ور کی میتونه شما رو نگه داره. عاشقتم پسرم مخصوصا وقتی چهار دست و پا میکنی و میای تا بغلت کنم دلم میخواد بخورمت!!! آخه پسر نازم خیلی خوشمزه است عزیز دلم... گاهی هم موقع چهاردست و پا دو تا وسیله رو با خودت برمیداری و راه میبری که خیلی جالبه. پایین اومدن از مبل : گ...
23 بهمن 1393

موندن پیش مامانی ها و آقاجونا

گل مامان از وقتی میرم سرکار شما صبحها از ساعت 8 تا 13 پیش مامانی ها هستی و خیال من از بابت شما راحته چون میدونم اونها اگه بیشتر از من شما رو دوست نداشته باشن کمتر نیست!! البته رابطه ات با هر دو مامانی خدارو شکر خوبه و دوسشون داری و اذیت نشدی نازنین مامان. برنامه ما شده اینکه از ساعت 6 صبح بیدار میشی و شب قبلم که 10 بار مامان رو بیدار کردی واسه همین خسته ای و پیش مامانی ها یکم (تقریبا 2 ساعت) میخوابی که این خیال منو راحت تر کرده که مامانی جونی ها رو کمتر اذیت میکنی... آقاجون مامان هم زحمت میکشن باوجودیکه مدرسه مامان خیلی نزدیکه ولی صبح و ظهر میان دنبال مامان تا پسر کوچولوی من بیشتر پیشم باشه. از ساعت یک که من میام هم دوست داری باهم بازی...
25 آذر 1393

محمد صدرای دَدَری

آقای محمدصدرا خان دردری شدن و کافیه کسی از خونه بره بیرون یا آماده بشه ، اون موقع است که ایشان بنا رو بر ناسازگاری گذاشته و گریه می فرمایند مخصوصا اگه طرف بابا جون یا آقاجون مامان باشه. صبح ها از حالا باید قایمت کنم تا بابا جون بره سرکار وگرنه بیتابی میکنی... در ضمن موقعی هم که کسی رو با لباس بیرون و آماده میبینی خوشحال میشی و می پری بغلش تا با خودشون ببرنت. موقعی که آقاجون میاد دنبالمون تا بریم خونه شون چون هواسرده روت پتو میندازیم ولی چون میدونی میریم بیرون، اصلا از پتو ناراحت نمیشی عزیز دلم   ...
9 آذر 1393