یک استرس اساسی و ماجرای حمام رفتن محمدصدرا
گل پسر مامن هنوز که هنوزه شما با مامانی میری حمام و کلی بهت خوش میگذره و آب بازی رو هم خیلی دوست داری اما از اینکه آب توی صورتت و روی چشمات بریزن خوشت نمیاد و بعضی وقتا گریه هم میکنی. با حیوونات توی حموم هم خیلی بازی میکنی و همش روشون آب می پاشی. یه روز آقاجون و دایی امیر اومدن دنبال مامان مدرسه و شما هم بودی که دیدم روسری سرته و یک دستمال هم زیر روسری روی سرت گذاشتن. نمیدونی چقدر ترسیدم و همش از دایی امیر میپرسیدم سر محمد صدرا به کجا خورده. اونم میگفت بشین بریم چیزی نشده و من بیشتر نگران میشدم آخه فکر کردم سرت خورده به جایی و برای اینکه من هول نکنم میگن چیزی نیست . با هزار استرس خودم رو رسوندم به آقاجون و گفتم با ناراحتی که بگید سر محمد صدرا چی شده چرا دستمال داره و ... که بابا دید من خیلی نگرانم گفت چیزی نشده آخه چرا اینجوری میکنی. گفتم نه من میدونم بگید چی شده، دیگه آقاجون عصبانی شد یعنی چی، چیزی نشده. این دستمالم برای اینه که سرش رو مامان با روغن زیتون چرب کرده که ببردش حمام. اون موقع بود که روی صندلی ماشین ول شدم و یک نفس راحتی کشیدم و بابا اینا کلی به من میخندیدند.
دوستت دارم عمر مامان...