آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

بنایی آقاجون

آقا جون و مامانی پایین یه مقداری بنایی دارن.  همین کافیه که وقتی صدای آقاجون رو میشونی دیگه بی تاب میشی و حتما باید ببرمت پیش پنجره تا ببینی و حرف بزنی و ادا دربیاری. البته فقط به دیدن آقاجون راضی نمیشی، و حتما باید بغلت کنن و باهات حرف بزنن تا آروم بشی وگرنه بیتابیت تموم نمیشه یه روز هم رفتی پیششون بنایی کمک ! ریسمون رو گرفته بود دستش و می کشید، توی این عکس بغل مامانی باباجونه و داره به حرفای آقاجون و عموحسین گوش میکنه! ...
18 مهر 1393

محمد صدرا در قنداق

تا حالا چند بار قنداقت کردیم : یه بار توی بیمارستان که خانم پرستار دعوامون کرد، دوبار هم خونه به کمک مامانیها. باید بیام از خاطرات قنداق شدنت هم بگم، ببین توی این عکس چقد مظلوم شدی، الهی فدات شم ...
10 تير 1393

اولین حمام

این عکس بعد از اولین حموم شماست که با کمک مامانی ها رفتیم. مامانی ها خیلی احتیاط کردن، سریع شستن و آوردیمت بیرون. اینو بگم که خودم دل نداشتم ها خدا رو شکر شما از حموم فعلا خوشت میاد. بعد از این حموم تقریبا هر دو روز یکبار رفتی حموم گل پسرم ...
10 تير 1393

گهواره من، گهواره محمدصدرا

پسرم، باور می کنی که قراره شما توی همون گهواره بخوابی که من یه زمانی وقتی کوچولوبودم اندازه شما اون تو خوابیدم. خوشحالم که دختر کوچولوی اون سالها 28 سال پیش ، داره مادر یک نی نی ناز شده ..... امیدوارم توی این گهواره خوابای خوش ببینی... البته برای استفاده از گهواره یه سری کارا روش انجام شده. آقاجون و مامانی بابا یه سری تغییرات توی اسکلت گهواره دادن، رنگش کردن و گهواره نو شد...  آقاجون و مامانی مامان هم دوختن پارچه ها، شب بند، چین خوشگل پارچه دور گهواره رو زحمت کشیدن . این طوری بود که گهواره عکس اول شد گهواره ناز و خوشگل دومی   راستی این عروسک رو هم مامان با کمک مامانی بافتن ...
13 خرداد 1393

صفرمین سیزده بدر

آقا محمد صدرا، امروز شما اولین سیزده بدر رو تجربه کردی که با خونواده بابا رفتیم باغ. چندماهی بود که باغ نرفته بودیم و خیلی خوشگل شده بود. علاوه بر آقاجون و مامانی و عموحسن، خونواده عمه فاطمه، عمو حسین، عمو رضا، و آقا رضا زینبی و نسیبه و نی نی کوچولوشون (ساجده خانوم) هم بودن. بابا با عمو ها و بقیه پسرها از صبح تا شب والیبال بازی کردن اینقد که خودشون رو حسابی خسته کردن. بابا خیلی حواسش به من و شما نبود! فقط چند دقیقه رفتیم بیرون باغ پیاده روی. منم با شما و خاله نسیبه و ساجده کوچولو حرف میزدیم و بازی می کردیم                      ...
19 فروردين 1393

تولد آقاجون

امروز سالگرد تولد شناسنامه ای آقاجون (بابا)  بود که شب ساعت 11 با عمه فاطمه و عمو رضا و عمو حسن و خونواده هاشون یه مراسم غافلگیرانه کوچولو گرفتیم : یک کیک، چند نوع ژله دستپخت مامان و چند تا آهنگ!!! هدفمونهم فقط  شادی و غافلگیری آقاجون بود..                                                                  &n...
5 فروردين 1393

خونه مادرجون و بابا بزرگ

امروز رفتیم خونه مادرجون و بابابزرگ (مادربزرگ و بابابزرگ مامان) برا عید دیدنی. بخاطر اینکه چندروز اول رفته بودن مسافرت، امروز تونستیم با آقاجون ها و مامانی ها بریم اونجا . اولی که رفتیم مادرجون به همه مون عیدی داد که بابا هم سهم عیدی شما رو هم از اونا گرفت... کلی خندیدیم. این دومین عیدی امسال شما بود آقا محمدصدرا . اونا شدیدا منتظر اومدن شما هستن چون شما اولین و بزرگترین نتیجه شون هستین انشالله... حسابی هم گفتن مراقبت باشم عزیزم.
5 فروردين 1393

سینمای خانوادگی

امروز سه شنبه با مامانی ها و آقاجون ها، عمه فاطمه، امین آقا، عمو حسن و  دایی امیرمحمد و آقا محمد جواد و سامان و معین رفتیم فیلم چ رو سینما که بهمون خوش گذشت. اگه امروز آقا محمدصدرا صدای تیر و توپ و هلی کوپتر شنیدی در جریان باش که سینما بودیم ها!!! واقعی نبود.... البته بابا سرچ کرده بود که برای شما مشکل نداشته باش. توی سینما هم یه سفره هفت سین خوشگل درست کرده بودن که عکسش رو برات می ذارم توی عکس محمد جواد و سامان هم دیده میشن!!! * راستی برات بگم که یکی از مسائلی که توی ازدواج بابا و مامان تاثیر داشت و توی جلسه خواستگاری مطرح شده بود هم شهید چمران بود. این بود که بابا و مامان خیلی به این فیلم چ علاقه داشتن و دوست داشتن با خونواد...
5 فروردين 1393