آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

سالگرد ازدواج مامان و بابایی

22 آبان امسال هفتمین سالگرد ازدواج من و باباجون بود. صبح داشتم با شما بازی میکردم که معین و عمو رضا اومدن خونه آقاجون و باباجون شما رو برد پایین تا با معین بازی کنی. منم از فرصت استفاده کردم و کیک و چند تا ژله درست کردم. بعدش اومدم پایین که به شما سر بزنم و براتون ژله آوردم که دیدم داری با معین کوچولو و ام البنین خانوم توی ماشین بازی میکنی و کلی خوش میگذرونی. رفتیم خونه آقاجون و چای و ژله خوردیم و شما با معین نقاشی کشیدی و توی این فاصله خانواده عمو حسین و عمه جون هم اومدن و دور هم یه ناهار خوشمزه، دست پخت مامانی رو خوردیم. بعد ناهار، بچه ها بازی میکردن و شما خوابت برده بود ولی وقتی بیدار شدی چون خوابت کامل نشده بود، همش بهونه میگرفتی و می...
22 آبان 1394

رفتن به آزمایشگاه

از موقعی که یکساله شدی خانوم دکتر مهربون برات یک آزمایش برای چکاپ نوشته بود که چون خیلی گوچولو بودی می ترسیدم انجامش بدم ولی خب خانوم دکتر خیلی اصرار داشت و میگفت برای همه بچه ها می نویسه و لازمه انجامش بدیم. چند روز پیش آقاجون و بابایی میخواستند برای چکاپ سالانه شون برن آزمایشگاه که بالاخره قسمت شد که شما هم آزمایشت رو انجام بدی. صبح زود وقتی خواب بودی بردیمت  و نزدیک آزمایشگاه دکتر منصف، بیدار شدی. اونجا که رسیدیم، دو تا نی نی داشتند آزمایش میدادن و خیلی گریه کردن . برای همین من خیلی ترسیدم ولی با اسباب بازی ها و کتابایی که برات برداشته بودم سرگرمت کردم. اول آقاجون و بابا آزمایش دادن و بعد نوبت شما شد. وقتی رفتیم اتاق نمونه گیری یه خا...
19 آبان 1394

خرید همراه با ماشین بازی

آقاجون بابا میخواستن از چند تا فروشگاه خرید کنند و چون شما خرید رو خیلی دوست داری ما هم با آقاجون رفتیم و حسابی به گل پسر مامان خوش گذشت. اول رفتیم فروشگاه رفاهٰ بعد فروشگاه شهرداری ٰ و ویلاژتوریست و آخر فروشگاه باما توی خیابان پیروزی . اونجا شما روی چرخ های خرید می نشستی و برای خودت هان هان میکردی و صدای ماشین سواری در میاوردی. توی فروشگاه پیروزی چرخهاش مدل ماشین بود و به محض ورودت چشمت رو گرفت. این بود که کلی گشتیم و برات پیدا کردم و ماشین سواری کردیم.  پسر عشق ماشین مامان توی چرخهای خرید خیلی ژستای باحالی میگرفتی...   ...
18 آبان 1394

تاسوعا و عاشورای حسینی

امسال هم مثل هر سال برای شرکت توی مراسم عزاداری امام حسین(ع) رفتیم سقی. موقع رفتن پسر فوق العاده خوبی بودی و بعد یکم گوش دادن مداحی، تا بعد تربت خوابیدی و وقتی بیدار شدی کلی بازی کردی و خوراکی خوردی تا نزدیک گناباد دیگه حوصله ات سر رفت و بهونه می گرفتی(خدایی ما بزرگترا هم راه به این طولانی،حوصله مون سررفته بود). خلاصه باباجون به هوای اینکه  الان عمه به مارسیدن و محمدجواد رو توی ماشین پشت سر ببین و بوس بفرست و بای بای کن سرت رو گرم کرد تا رسیدیم گناباد و رفتیم توی مغازه سوپری تا برات به به بخریم، کلا هوات عوض شد و دیگه خوشحال بودی تا رسیدیم سقی... به محض رسیدن آقاجون زنگ زدن که بیاین مسجد و ناهار بخورید . ما هم رفتیم و اونجا مامان بز...
3 آبان 1394

عکس ها...

روروک بازی وسط بنایی آقاجون وقتی محمدصدرا هنوز نمیتونست راه بره... کلی روی این سرامیکا بازی میکردی... آقا محمدصدرا و آقاجون در حال دیدن مراسم تعزیه خوانی: آب بازی تو حیاط آقاجونا:   محمدصدرا و عینک دودی: این عروسک خاله رو خیلی دوست داری و همش شیشه شیر توی دستش رو میخوری!!! طبل زدن با دایی امیر محمد: شیطنت فرشته کوچولو خونه بابابزرگ مامان: عکس های هنری دایی امیر محمد: ...
21 مهر 1394

عید غدیر

عید غدیر امسال رفتیم خونه خاله سعیده و عمو محمد. اولش شما خوابیده بودی و وقتی بیدار شدی کلی غریبی کردی. شانسمون همسایه عمو هم سید بود و یه آش خوشمزه آورد که دور هم خوردیم. عمو محمد و خاله کلی با شما بازی کردن و همش بهت خوراکی های خوشمزه میدادن مخصوصا شکلات پاستیلی ها رو که خیلی دوست داشتی. بعدش رفتیم خونه آقاجون مامان که دایی مهدی هم اونجا بود و همه با هم رفتیم طرقبه، باغ امام رضا و اونجا باباجون و دایی مهدی یه مرغ خوشمزه برامون درست کردن.اونجا با دایی امیر محمد و نی نی های دایی مهدی کلی بازی کردیو با خاله و بقیه رفتی سوار اسباب بازی های پارکش شدی و حسابی بازی کردی. پی نوشت : من از این باغ امام رضا(ع) که قبلا اردوگاه آموزش و پرورش بود،...
10 مهر 1394

عید قربان و دور همی با خانواده مامان

عید قربان همه خانواده مامان یعنی خانواده آقاجون، مامان بزرگ و بابابزرگ ، خ انواده خاله اعظم و دایی مهدی خونه آقاجون جمع بودیم و ناهار رو دور هم خوردیم و کلی بازی کردیم. آقایون فوتبال و خانوما حرف زدن و دوچرخه سواری و عکاسی و.... تا غروب خونه آقاجون بودیم و با کاظم و الیکا اومدیم خونه مون. اونجا کلی هندوانه و شیرینی خوردیم و  بهمون خیلی خوش گذشت.       ...
2 مهر 1394

زیارت امام رضا(ع)

با آقاجون و مامانی و عمو حسن و محمدجواد رفتیم روز جمعه رفتیم حرم .چون بعد نماز بود حرم تقریبا خلوت بود و بعد زیارت، رفتیم نماز بخونیم که شما طبق معمول یه جامُهری نزدیک پیدا کردی و مُهر بازی رو شروع کردی. بعدش رفتیم آب بازی که یکم سرد بود ولی به زحمت از کنار حوض آوردیمت این ور. یه خادمی هم بهت گیر داده بود و میترسید بیفتی توی آب.                       ...
27 شهريور 1394

رفتن به حرم با آقاجون و نازنین زهرا

 مامانی مامان حرم کشیک داشت و من و شما هم با آقاجون و مامانی و نازنین زهرا و مامانش(دختر عمه مامان) رفتیم حرم. اول رفتیم زیارت و بعدش اومدیم تا زیارت نامه بخونیم که شما با چند تا از زائرا بازی میکردی و اونا هم کلی تحویلت گرفتن اول بهت آب طالبی دادن بعدش کیک و بیسکوییت و ... اونجا کلی با صندلی های چرخدار دور و بر بازی کردی و به زور آب طالبی ات رو دادی به مامانی و نازنین زهرا. بعدش مامانی رفت سر پاس و ما هم برگشتیم خونه. راستی توی صحن و روی فرشا مثل همیشه کلی دویدی و بازی کردی پی نوشت : تا حالا چندباری که رفتیم حرم، اونجا زائرا خیلی تحویلت گرفتن، امیدوارم همیشه در پناه امام رضا(ع) باشی. ...
8 شهريور 1394