آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

قند عسل های مامان

محمدصدرا و آقاجون

محمدصدرا آقاجوناشو خیلی دوست داره و ترجیح میده با آقاجونا بازی کنه. مخصوصا که بحث مهم ددر هم پیش بیاد. اینکه بدون هیچ همراهی سوار ماشین آقاجونا میشه و با هم میرن بیرون و آقاجونا از آرامشش توی ماشین خیلی راضین تا بازی با آقاجونا و تحویل گرفتنشون و... عکس های هنری آقاجون از محمدصدرا آقاجون و محمدصدرا در حال جمع کردن سبزی   ...
19 ارديبهشت 1395

محمدصدرا در باغ

صبح وقتی با باباجون از نونوایی و پیاده روی بر میگشتی، آقاجون بابا رو توی پیلوت دیده بودی  و آقاجون به شما گفته بودن که باهشون بری باغ و شما هم از خدا خواسته دیگه داد و بیداد که من و آده و مادِدِه ، باغ یعنی من با آقاجون و مامانی برم باغ. خلاصه آقاجون شما و معین کوچولو رو بردن و قرار شد ما و عمو رضا و مامان معین بعدا بریم. که توی فاصله ای که ما دیر تر رسیدیم شما کلی توی باغ بازی کرده بودی. وقتی ما اومدیم من و شما و معین رفتیم دوچرخه بازی و چوب جمع کردیم . سری بعد رفتیم دنبال خونه مورچه ها و کلی خونه پیدا کردیم و انواع مختلف مورچه ها رو شما دیدی. خاک بازی و کامیون بازی و گردش بین درختا و کلی تفریح دیگه از کارای شما توی باغ بود. شب امین آق...
17 ارديبهشت 1395

محمدصدرا و مامان بزرگ و بابای بزرگ

محمدصدرا مامان بزرگ و بابابزرگ منو خیلی دوست داره و خیلی بامزه اسمشون رو میگه، طوریکه همه دوست دارن همش تکرار کنه. یه روز که مامان بزرگ و بابابزرگ خونه آقاجون بودند، رفتیم اونجا و محمدصدرا همش دوست داشت با مامان بزرگ و بابا بزرگ بره راه بره و بازی کنه و جالب تر اینکه وقتی همه بودند فقط به اونا میگفت تا دستش رو بگیرن و باهش بازی کنن. یه روزم محمدصدرا با آقاجون رفته بود خونه بابا بزرگ که بابابزرگ میگفتن منو میبرد توی آشپزخونه و جای خوراکی ها رو نشون میداده و برای خوش میوه میاورده. تازه محمدصدرا میدونه مامان بزرگ براش از کجا شکلات و آجیل میارن و یکروز منو برده بود توی اتاق مامان بزرگ و همش میگفت آککه یعنی شکلات و منم نمیدونستم چی میخواد که دیدم...
16 ارديبهشت 1395

تولد امام علی ع و روز پدر مبارک

پدر؛ تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست .. اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند؛ و با وجود همه مشکلات , به تو لبخند زند تا تو دلگرم شوی که اگر بدانی …چه کسی ، کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به                                    ساحل آرام رویاهایت رسانده است؛ “پدرت”را می پرستیدی نقش پدر در دلهاست و دیگری جای او را نمی گیرد، آن كه دلها به عشق او زنده است، در دل عاشقان نمی میرد. تولد اما...
11 ارديبهشت 1395

نوروز 95، خونه تکونی، دید و بازدید و هفت سین

  خونه تکونی عید امسال رو از یک ماه پیش شروع کردم و تقریبا تموم کارام انجام شده بود که آبگرمکن خونه خراب شد و فرش و موکت آشپزخونه خیس شد و کلی خرابکاری به بار آورد و مجبور شدم تمام کارا رو دوباره انجام بدم چون تقریبا یک هفته درگیر آبگرمکن و خرید آبگرمکن جدید و ... بودیم. خلاصه تا صبح روز عید مشغول تمیز کاری بودم و دقیقه نود سفره هفت سین چیدم. اولین دید و بازدید عید رو خونه آقاجون بابا رفتیم و بعدش خونه آقاجون مامان که ناهار رو هم همونجا موندیم. میخواستیم خونه بابابزرگ هم بریم که نشد. توی عید خونه دایی مهدی و خاله اعظم، عمورضا و عمه فاطمه و کلی فامیل دیگه رفتیم و شما ضمن عیدی گرفتن خیلی خوشحال بودی که همش به تفریح و گردشیم....
13 فروردين 1395

روزت مبارک، مادر

مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت . شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم . مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد . ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر . تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است ، از تبار فاطمه ای وگویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چراکه دعایت سرمایه فردای من است . ... مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، ...
11 فروردين 1395

حرم مطهر رضوی

امروز مراسم تشییع تولیت آستان قدس ،آیت الله واعظ طبسی بود و آقاجون و مامانی همراه دایی و خاله و مامان بزرگ و بابابزرگ مهربون، عازم حرم بودند که ما هم فرصت رو غنیمت دونستیم و همراهشون رفتیم. حرم اولش خیلی شلوغ بود ولی کم کم خلوت شد و شما کلی همراه خاله که پایه شیطنت خوبیه  آب بازی کردی و با مامان بزرگ و بابابزرگ کلی توی حرم قدم زدی.   ...
14 اسفند 1394

محمدصدرا دکتر می شود....

از وقتی که تقریبا میتونی صحبت کنی وقتی ازت می پرسیدیم که میخوای چه کاره بشی میگی دکتر و اگه بپرسیم دکتر چی؟ دندونات رو نشون میدی و حرکت مسواک زدن رو انجام میدی ، یعنی میخوام دندونپزشک بشم. اینجا توی این عکس آقاجون وسایلشون رو آوردند تا فشار خونشون رو اندازه بگیرن و شما هم از فرصت سوء استفاده کردی و داری دکتر بازی میکنی. یه ویزیت رایگان هم برای بابا مهدی و آقاجون داشتی.  انشاءالله گل پسرم به همه آرزوهای کوچیک و بزرگی که صلاحت هستند، برسی... ...
8 دی 1394

یک روز پر از ماشین بازی

گل پسر مامان به ماشینش خیلی علاقه داره و مدام باهش بازی میکنه از رانندگی الکی توی خونه تا پخش آهنگ و رقصیدن و حتی دیدن تلویزیون و خوردن به به ، همه رو توی ماشینش انجام میده. البته موقع نای نای کارای خطرناکی هم میکنه مثل اینکه میره روی کاپوت ماشینش برای همین تصمیم گرفتم که این پنجشنبه که باباجون میره دانشگاه با ماشین پسرم بریم خونه آقاجون و اونجا توی حیاط ماشین بازی کنه. صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم آقاجون و مامانی نرفتن باغ و دارن توی پارکینگ کار میکنن. برای همین منم ماشینت رو بردم توی کوچه و دو ساعتی رو ماشین سواری کردی. ( البته نکات ایمنی رو رعایت کردیم: اینکه ماشینت کنترل داره خیلی راحته و واقعا کار رو برای من و شما آ...
5 آذر 1394