آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

می ریم مدرسه!

1393/7/18 13:03
نویسنده : مامان طاهره
307 بازدید
اشتراک گذاری

دل مامان حسابی برای مدرسه و بچه ها تنگ شده بود. بعد ازاینکه خاله هات این دست و اون دست کردن بیان خونه، مامان تصمیم گرفت بره مدرسه که هم معین رو برسونه و هم یادی از گذشته ها کنه و هم همکاراش رو ببینه.

اول که رسیدیم رفتیم یه سر به خونه مادربزرگه (مامان عسل جون) زدیم. آخه من به اتاقش می گفتم خونه مادر بزرگه، از دیدن شما خیلی خوشحال شد و عسل رو هم صدا کرد بیاد شما رو ببینه. بعدش هم بقیه همکارا. هر کدوم یه چیزی به شما می گفتن، و شما هم که اونروز حسابی سرحال بودی و اِند خودنمایی!. رفتی بغل مدیر مدرسه و یه عالمه با خانم فغانی دردل می کردی و دل خانم فغانی رو بردی. اونم خیلی دوسِت داشت و می گفت شما خیلی مردونه ای!

دوست جونای مامان خاله سارا و خاله سمانه هم که حسابی ذوق کرده بودن! بعدا تازه دلشون تنگ شده بود و چند روز بعد باهم اومدن خونه برای دیدن شما که شانسشون توی اون دو سه ساعتی که خونه بودن شما کمپلت خوابیده بودی. تازه یک کارت خیلی خیلی خوشگل هم برات هدیه آوردن

هدیه خاله سارا و سمانه

بچه ها هم که موقع زنگ تفریح مدرسه رو گذاشتن رو سرشون و همه دورت جمع شده بود، تو هم نمی دونم خجالت میکشیدی که خودتو زیر روسری مامان مخفی می کردی.

روز خوبی بود و به مامان خوش گذشت. شما هم تو مدرسه غریبی نکردی و فکر کنم علاوه بر مامان، خیلی از خاطرات تو هم زنده شد! پسر قشنگم. خاطرات روزهایی که توی دل مامان بودی و با هم میرفتیم مدرسه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)