آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

قند عسل های مامان

شاهکارهای محمدصدرا

1394/7/18 1:2
نویسنده : مامان طاهره
480 بازدید
اشتراک گذاری

در جدیدترین ابتکار محمدصدرا هرچیزی که فکر کنه اَه شده( یعنی دور ریختنیه) رو بر میداره و می بره میندازه توی سطل زباله.....یه روز که با هم خونه آقاجون بودیم دیدم شما سریع رفتی طرف سطل زباله و یه چیزی انداختی توش و برگشتی . منم پشت سرت رفتم و دیدم بله شیطونک مامان کنترل تلویزیون رو انداخته توی سطل. خدا رحم کرد که سطل تمیز بود و متوجه شدم وگرنه مامانی و آقاجون رو حسابی به زحمت می اندازی. توی خونه خودمونم برات یه سطل زباله اختصاصی کنار تلویزیون درست کردم که زباله هایی رو که پیدا می کنی بندازی توش که تا حالا از توش شیشه شیر و کلید و ... پیدا کردم. یه روز هم خونه آقاجون مامان دسته کلید بزرگشون رو انداخته بودی توی گلدون خالی، که طفلی ها چند ساعتی رو دنبالش میگشتن. یه شب هم کلید های خونه خودمون دستت بود و هر چی گشتیم پیدا نکردیم که بعد اینکه 4 نفری با آقاجون و مامانی کلی دنبالش گشتیم از توی یکی از ظرفای مجسمه آب نمای داخل حیاط پیداش کردیم...

گل پسر مامان به رنگ ها خیلی علاقه داری، چه رنگ انگشتی باشه، چه مداد رنگی و شمعی و ماژیم - و همش دوست داری خودت رو رنگی کنی یا نقاشی بکشی. از جمله چیزهایی که اونها هم رنگیه و شما دوست داری، لوازم آرایشیه. مثلا رُژ رو بر میداری و روی آینه برای خودت نقاشی می کشی یا انگشتات رو مثل رنگ انگشتی رنگی میکنی و به آینه می زنی یا لباسات رو .... .بماند که از دست نقاشی کردن و... تمام روفرشی و رو مبلی ها و لباسات رنگ آمیزی شدند... یک سری هم ناخنای پات رو لاک زدیم، که پیش هرکی می رفتی اول اونها رو نشون می دادی، حتی وقتی دیگه لاکا پاک شده بود و چند تا نقطه بیشتر نمونده بود!

 

 

فسقلی مامان چند روز پیش روی اُپِن یه لیوان شکستی و کل خونه رو شیشه برداشت. اول تو رو بلند کردم و گذاشتم رو تاب و پاهات رو با جارو برقی کشیدم تا خرده شیشه نره توی پات. بعدش دیدم تمام خونه شیشه داره برای همین باباجون بردت خونه آقاجون تا من شیشه ها رو جمع کنم که شما به محض ورود به خونه آقاجون پاتو نشون دادی و گفتی آبه( یعنی میخواستم آب بخورم خرابکاری کردم.خخخ) و بعد مامانی ازت پرسیدن کی لیوان رو شکست می گفتی مامان و بابا ولی وقتی خودمون بودیم و مامانی و آقاجون ازت می پرسیدن، میگفتی محمدصدرا، آبه.... ای جیگرطلای مامان و بابا

 

من و باباجون داشتیم کتاب ها رو مرتب مبکردیم که دیدیم شما هم اومدی کنارمون و کتابا رو ورق میزنی و بعد ناراحت میندازیشون رو زمین و می ری سراغ کتاب بعدی تا اینکه بعد چند دقیقه خسته شدی و رفتی سراغ کتاب خودت و شروع کردی به دیدن عکساش، تازه اونجا بود فهمیدم چون کتابا عکس نداشتن خوشت نمیومد و مینداختی اونا رو پایین فسقل خان من....

 

 

 

این لباسایی که پوشیدی بخاطر آب بازی کردن توی حیاط خونه آقاجونه که چند دست لباس خیس کردی و مجبور شدم از لباسای دایی امیر تنت کنم. قیافه ات خیلی بامزه شده کوچولوی من...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و در جدیدترین شیرین کاری عینک باباجون رو وقتی خوابش برده از روی چشماش برداشتی و زیر میز ناهارخوری انداختی. بابا طفلی هم از ساعت 5:30 صبح دنبال عینکش می گشت و بعد اومد منوبیدار کرد تا با هم دنبالش بگردیم .منم دیشب بخاطر شما از ساعت 3 تا 4 و از ساعت 5 تا 5:30 بیدار بودم و حسابی خوابم میومد ولی چاره ای نبود، بلندشدم و دنبالش گشتیم  ولی پیدا نشد که نشد . باباجون بدون عینک رفت سرکار که موقع خونه تمیز کردن داشتی کمکم میکردی و از زیر میز درش آوردی و نشونم دادی. جالبه که همون شب از کارتون پپا پیگ یه قسمتی رو دیدی که بابای پپا عینکشو گم کرده بود!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)