آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

قند عسل های مامان

سفر به تهران و دامادی عمو حسن

آقاجون و مامانی بابا برای مراسم نهایی خواستگاری و عقد عمو حسن میخواستن برن تهران که به من و شما هم پیشنهاد دادن تا همراهشون بریم .  یکشنبه ظهر راه افتادیم طرف گناباد که شما توی ماشین برای خودت یک تخت درست کردی و راحت اونجا خوابیدی و بازی کردی و مامان رانندگی کرد تا آقاجون خسته نشن.. بعد از رسیدن به گناباد رفتیم زیارت کاخک که حسابی خلوت بود و کلی شما با مهر و کتاب دعا ها بازی کردی... شب خونه آقاجون کارتون دیدی و دستات رو روی بخاری برقی شون که برات جدید و جالب بود، میگرفتی و خودت رو گرم میکردی. سحر بعد از نماز صبح همراه حاج آقای نصیری و خانومشون(دایی مامانی) راه افتادیم طرف تهران که صبح زود شما بیدار شدی و از سبزوار ک...
12 دی 1395

با کمی شرح....

ظرف شستن نفسم: قربونش برم که فقط آب بازی میکنه عشقم خوابیدن یهویی با آقاشیره: محمدصدرا اینقدر بدخوابه و با کلی لالایی و شعر و تکون میخوابه که اگه سالی یه دفعه یهویی خوابش ببره کلی ذوق مرگ میشم و ازش عکس میگیرم... راستی صدای آقا شیره رو خیلی قشنگ در میاره و همه عاشق این کارشن... اکثرا میگن ندیدیم تا حالا بچه ای صدای آقاشیره یا بقول خودت لایِن دربیاره... لباس پوشیدن: اندر احوالات لباس پوشیدن محمدصدرایی همین بس که تا میگیم بریم بیرون یا میگه نمیام و یا همون اول اتمام حجت میکنه و لباسای تنش رو نشون میده میگه ببین من لباس دارم ...بماند که لباس پوشیدنش هم با کلی مکافات و دردسره... اما سالی یه دفعه هم اتفاق میفته که جایی رو ...
5 دی 1395

یلدا و خوراکی های خوشمزه

امسال شب یلدا آقاجون بابا مشهد نبودن و جاشون حسابی خالی بود... از صبح من و شما با همدیگه کلی ژله و شیرینی و باسلوق و کیک درست کردیم و بازی کردیم تا که بابامهدی از سرکار اومد و تصمیم گرفتیم همه با هم بریم خونه بابابزرگ... خاله اعظم هم آش خوشمزه ای درست کرده بود. خلاصه که کنار بابابزرگ و مامان بزرگ مهربون، یه دورهمی شیرین با یه عالمه میوه و خوراکی خوشمزه داشتیم و کلی همه گل گفتن و گل شنفتن... خدا این رسم و رسومات خوب رو کنار بزرگترای دوست داشتنی برای همه مردم حفظ کنه... پی نوشت1: اون قالب ژله که برنگردوندم دستور اکید قند عسله چون مال خودش بود... ولی آخرم قسمت همکارای خاله محبوبه شد. اینم بعد از جداسازی... پی نوشت 2: توی دو...
1 دی 1395

محمدصدرا و آدم برفی

محمدصدرا تا حالا برف زیاد دیده ولی برف اساسی که بشه باهش آدم برفی درست کرد، تا حالا ندیده بود. موقع برف باریدن داشتیم با بابامهدی صحبت میکردیم که کجا آدم برفی درست کنیم ، خاله محبوبه زنگ زد و دعوتمون کرد به ناهار خونه آقاجون... بعد هم اومد دنبالمون و رفتیم خونه آقاجون و بابامهدی با کمک بقیه یه آدم برفی بزرگ درست کرد.. دایی مهدی و جوجه هاش هم اومدن و کلی پرتاب گلوله برفی داشتیم و دنبال هم کردیم... خلاصه یه روز به یاد ماندنی برفی برامون رقم خورد و کلی بهمون خوش گذشت... ...
26 آذر 1395

محمدصدرا خونه دوست جوناش

من و محمدصدرا زیاد خونه دوستای مامان و .... میریم یا حتی باهشون میریم پارک تا محمدصدرا با هم سن و سالای خودش بازی کنه... چندوقت پیش  یکی دوستای قدیمم رو که نزدیک هشت سال ازش بیخبر بودم و هرچی میگشتم پیدا نمیکردم،اتفاقی پیدا کردم و بعد صحبت تلفنی قرار شد بریم خونه شون دیدنش ... خاله زینب یه نی نی ناز به اسم یوسف داشت که محمدصدرا حسابی باهش بازی کرد و البته سر مالکیت اشیا کمی هم باهم بحثشون شدولی به هر حال با هم بازی کردن و ناهار خوردیم و بعد که نی نی ها خوابیدن کلی از گذشته ها گفتیم و حسابی بهمون خوش گذشت... نی نی بعدی که محمدصدرا خیلی دوسش داره فاطمه جون دختر خاله عاطفه است که بعد چندوقت رفتیم خونه شون و نی نی ها کلی بازی کرد...
20 آذر 1395

محمدصدرا در کلوپ پاندا

به پیشنهاد آقای افراسیابی و معین کوچولو محمدصدرا رو بردیم کلوپ پاندا که خیلی براش جالب بود. البته هنوز خیلی از اسباب بازی هاش توی سن محمدصدرا نبود ولی بازم خوشش اومد و کلی بازی کرد... استخر توپ اولین تجربه محمدصدرا بود که خیلی باحال می پرید توی استخر... چیدن مکعبها و ساختن خونه و تخت و .... با کمک باباجون هم براش لذت بخش بود... کلا بهش خوش گذشت . بعد از بازی توی کلوپ رفتیم ناهار بیرون و یه چلو کباب خوشمزه توی یه محیط سنتی و هنرمندانه خوردیم... ...
5 آذر 1395

سالگرد ازدواج مامان و بابا

22 آبان هشتمین سالگرد ازدواج من و بابامهدی بود که از طرف محل کار باباجون، به این مناسبت به بابا مرخصی داده بودند. بعد از خوردن صبحانه ، باباجون گفت بریم بیرون ... اول رفتیم دانشگاه بابا و بعد هم باباجون ما رو به ناهار توی ارم شاندیز دعوت کرد و ما دو نفر هم با کمال میل قبول کردیم.... اونجا مثل همیشه شما کلی انرژی داشتی و از محیط و غذاها لذت بردی و کلی بازی کردی...موقع برگشتن شما با حیوونای مجسمه ای کنار جاده کلی بازی کردی.. ...
23 آبان 1395

رفتن به باغ

آقاجون و مامانی چند روزی هست که بخاطر گلای زعفرون از گناباد اومدن و تقریبا هرروز میرن باغ که بالاخره من و شما هم تصمیم گرفتیم همراهشون بریم. این بود که بساط چای و میوه و خوراکی هامون رو برداشتیم و رفتیم باهشون باغ... توی راه شما کلی ببعی دیدی و هاپو که البته میگی SHEEPS و DOG و کلی ذوق میزدی...توی باغ بخاطر گلا پر از زنبور بود و شما با خودت شعر میخوندی هرکی به گل دست بزنه زنبوره نیشش میزنه... بعدش هم کلا رفتی پیش آقاجون و کنار استخر و آب بازی و خاک بازی ... منم کمک مامانی میکردم و گلا رو جمع میکردیم... بعدشم چای و میوه میخوردیم و میرفتیم بیرون باغ دنبال خونه مورچه ها میگشتیم و مسابقه پرتاب سنگ و بدو بدو و.... ...
18 آبان 1395

سینما ، شهر کتاب و عشق به کتاب محمدصدرا

 محمدصدرا واقعا عاشق کتابه و تقریبا کتاباشو با هیچ چیز عوض نمیکنه...( فکر کنم این قضیه کاملا ژنتیک و ارثیه،هم از طرف بابا و هم از طرف مامان) یه روز که اکران ویژه فیلم سیانور بود و من و باباجون رفتیم برای دیدنش شما با خانواده مامان موندی و بعد از فیلم که ما از سینما اومدیم بیرون و نوبت خانواده آقاجون بود که برن برای دیدن فیلم... ما شما رو تحویل گرفتیم و با ماشین آقاجون رفتیم بگردیم  که تصمیم بر این شد توی این فاصله بریم شهر کتاب... قبل از رفتن داخل شهر کتاب شما خیلی بداخلاق بودی که من مامانی رو میخوام ولی به محض ورود و دیدن کتابا کلا غرغرکردن یادت رفت و همه حواست رفت سمت کتابا... اونجا اسباب بازی ها رو میدیدی و میگفتی من این...
2 آبان 1395