آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

قند عسل های مامان

از هر طرف بگوش میرسد بانگ یا حسین(ع)

اصلاً حسين جنس غمش فرق مي کند         اين راه عشق پيچ و خمش فرق مي کند اينجا گدا هميشه طلبکار مي شود               اینجا که آمدي کرمش فرق مي کند شاعر شدم براي سرودن برايشان                اين خانواده، محتشمش فرق مي کند “ صد مرده زنده مي شود از ذکر يا حسين ”      عيساي خانواده دمش فرق مي کند از نوع ويژگي دعا زير قبه اش                  &nbs...
25 مهر 1395

خونه ی هواپیماها...

قرار بود عمو حسن پسرم از تهران بیاد و ما بریم دنبالشون فرودگاه، که قبلش بابا مهدی برای محمدصدرا توضیح میداد که داریم میریم یه جایی پر از هواپیماهای بزرگ و ... که محمدصدرا گفت میلیم اونه ی هواپیماها(میریم خونه هواپیماها که البته هواپیما رو جدیدا درست میگه و قبلا میگفت هَپِمِه) وقتی رسیدیم محمدصدرا کلی خوشحال بود و ذوق زده از دیدن هواپیما که با هر دردسری بود بهش هواپیماها رو نشون دادیم و خرگوش مامان کلی توی فرودگاه بپربپر کرد و از پله برقی پایین بالا رفت و خوراکی های خوشمزه خورد... در اقدامی عجیب، وقتی محمدصدرا، عمو حسن رو دید اصلا غریبی نکرد و بغل عمو حسن موند....   ...
19 مهر 1395

گل پسرم روزت مبارک

جهان، بی خنده های تو معنا نخواهد داشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری ـ حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد . اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد. اگر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های همیشه خیس هر پدری، دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند . اگر تو نبودی، شمعدانی های لب پنجره، این گونه زیبا گل نمی کردند و عطر سیب، دیگر معنایی نداشت . اگر کودک نبود، نه پدر معنا داشت، نه هیچ مادری بهشتی می شد . اگر کودکان نبودند، شکوفه های زندگی به بهار نمی رسیدند و خانواده، بی مفهوم ترین واژه ای می شد که در لغت نامه ها می شد پیدا کنی . کودکان، ب...
16 مهر 1395

نگهداری از نی نی خاله شیلا

خاله شیلا همکار مامان، زنگ زد و گفت محمدمتین یکماهه اش رو برای یه روز نگه داریم و ما هم با آغوش باز از این پیشنهاد استقبال کردیم.... صبح زود که خاله جون نی نی رو آورد شما خواب بودی ولی وقتی بیدار شدی و طبق معمول دنبال باباجون توی خونه میگشتی تا محمدمتین رو دیدی، نگاهت بهش قفل شد و چند ثانیه حتی پلک نزدی... خلاصه از دیدن نی نی اینقدر ذوق زدی که خدا میدونه ولی رفتاری توام با بزرگی داشتی و کلی ازش مراقبت کردی... شیشه اش رو نگه میداشتی تا شیرش رو بخوره... نازش میکردی و می بوسیدیش ، براش اسباب بازی آوردی  و اصلا بهش حسودی نکردی.... ظهر که خاله شیلا اومد دنبالش خیلی راضی نبودی که نی نی بره ولی مرد مامان مخالفتی هم نکر...
14 مهر 1395

محمدصدرا در حرم

گل پسر مامان حرم امام رضا رو خیلی دوست داره و وقتی میخوایم بریم حرم خیلی خوشحال میشه و انرژی میگیره... از وقتی وارد میشیم به امام رضا(ع) سلام میده و ضمن زیارت، توی حرم بدو بدو کردن و بازی با مهر و کتاب دعا و نی نی های دیگه و البته خوردن خوراکی هاش جزو برنامه های همیشگیشه... یه بار با بابابزرگ و مامان بزرگ و مامانی رفتیم حرم، که تولد حضرت معصومه بود و حرم کلی چراغونی و محمدصدرا کلی حال کرد... نماز جماعت رو حرم خوندیم و خیلی بهمون خوش گذشت... (محمدصدرا همش میگفت تبلد خاله معصومه امان مهدیساست... )   یه بار هم با عمه جون و مامانی و عمو حسن و جواد رفتیم که اون دفعه هم محمدصدرا کلی شیطونی کرد ... سری بعد...
8 مهر 1395

حرف ها و کارهای جیگر طلا

خاطره سازی: من: بابابزرگ به محمدصدرا چی میگه... محمدصدرا : ای مرد خدا... من: مامان بزرگ به محمدصدرا چی میگه... محمدصدرا : جیگر منی.... من: آقاجون به محمدصدرا چی میگه... محمدصدرا : باباسی ماماسی من: مامانی به محمدصدرا چی میگه... محمدصدرا : ای پویووو من: بابامهدی جون به محمدصدرا چی میگه... محمدصدرا : جینگیل جینگیل من: مامان به محمدصدرا چی میگه... محمدصدرا : نفس منی من: دایی بزرگ به محمدصدرا چی میگه... محمدصدرا : عسل دایی من: خاله محبوبه به محمدصدرا چی میگه... محمدصدرا : زندگی من: دایی امیر به محمدصدرا چی میگه... محمدصدرا : بی محمدصدرا نه!! اصلا   راه رفتن روی ارتفاع و از روی خطها : محمدصدرا عاشق راه رفتن...
27 شهريور 1395

پارک رفتن های این چند وقت... بدون شرح و با شرح

پارک رفتن های ما کما کان ادامه داره و تقریبا روزی یکبار میریم پارک اونم متنوع از دوتا پارکی که سر کوچه خونه هست تا پارک ملت و پارک نزدیک خونه آقاجون و پارکهای نزدیک خونه الیکا کوچولو ، پارک سیمرغ  و خلاصه برنامه خوبیه... توی پارک ملت، محمدصدرا علاوه بر بازی با وسایل بازی میره توی قسمت شن ها و کلی با اسباب بازیهایی که براش برمیدارم شن بازی میکنه ولی از قسمت فواره های آب چون بچه ها جیغ میزنن فعلا خوشش نمیاد.                                        ...
27 شهريور 1395

بستنی های خوشمزه

با عمو حسن و محمدجواد از مراسم افطاری خونه بابابزرگ سامان برمیگشتیم که آقایون هوس آبمیوه نمودند و رفتیم به آبمیوه خوری ، اونم چه آبمیوه هایی شیرهویچ بستنی، شیر توت فرنگی بستنی با مخلفات، شیر کره بادوم زمینی بستنی ... من و محمدصدرا شیرموز بستنی سفارش دادیم و بستنی مغزدار.. ولی انصافا خیلی خوشمزه بود... و این دلیلی شد بر اینکه مشتری مداوم این آبمیوه فروشی بشیم... دوبار دیگه با  عمو حسن و محمدجواد ، با خاله محبوبه ، خانواده عمورضا و تقریبا هر بار که خانوادگی میریم پیاده روی و از جلوی این مغازه رد میشیم محمدصدرا میگه شیرموز میخوام و بابا مهدی فورا اطاعت میکنه... طرقبه هم برای خوردن آبمیوه و بستنی تقریبا زیاد میریم یکی دوبار با...
26 شهريور 1395

عکس ها....

محمدصدرای عینکی تایم لاین دیواری وقتی محمدصدرا بابا مهدی میشود... کفش پوشیدن محمدصدرا به تقلید از باباجون   نماز خوندن محمدصرا با بابا مهدی و مامانی... کلا وقتی میخوای با من نماز بخونی چادر می پوشی جدیدا وقتی می بینی دارم نماز میخونم میای موقع تشهد می شینی روی پام و بلند نمیشی...   قایم شدن محمدصدرایی: خونه ما کوچیکه ولی نه اونقدر که برای این فسقلی جا نباشه.... محمدصدرا عاشق قایم شدنه تا بریم پیداش کنیم. یا میره بین در کابینت ها و داد میزنه تُمک تا بریم کمکش کنیم و نجاتش بدیم... جدیدا هم دستا یا پاهاشو قایم میکنه و میگه زنگ بزن به مامان بزرگ یا مامانی بگو، دستای محمدصدرا نیست خونه...
24 شهريور 1395