آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

قند عسل های مامان

نمایشگاه بهاره

 فکر کنم یکی از شلوغ ترین جاهایی که باهم رفته باشیم همین نمایشگاه بود که از اونجا یه چندتا لباس خیلی خوشگل برای شما خریدیم ... اونجا شما فکر کنم خیلی کنجکاو بودی و آدما و مغازه ها رو نگاه می کردی، وسطاش هم هی تکون می خوردی.... پنج شنبه، (22 / 12 / 1392) ...
22 اسفند 1392

خریدای استقبال از نی نی

  منو و بابا مهدی خیلی خوشحالیم از بودن شما و منتظر اومدنت هستیم. برا همین این روزا که من می تونم بیشتر راه برم، با کمک مامانی و آقاجون و عمه و امین آقا و عمو حسن بیشتر رفتیم یه سری بازار و خرید برای شما و خونه انجام بدیم. مثلا وسایل سیسمونی با مامانی و آقاجون و دایی امیر محمد خریدیم که این خودش یعنی 5 بار بازار رفتن (الماس شرق، فردوسی، هفده شهریور، کامیاب و شاندیز) ، با عمو حسن کمد شما رو سفارش دادیم و با آقاجون و مامانی بابا هم آوردیمشون. با عمه فاطمه و امین آقا هم حسابی گشتیم تا مبل خوشگل پیدا کنیم و با اونا و آقاجون فرش هم خریدیم.  خلاصه خداروشکر تونستیم خیلی از اون چیزایی که لازم بود رو بخریم... یه سری خریدای خورده ریزه ...
20 اسفند 1392

بافتنی های مامان و مامانی

 مامانی (مامان) برای محمدصدراجون یه دست کامل لباس بافته که خیلی خوشگل شده. اینم عکسهاشون مامان هم هوس کرد دست به کار بشه و برات لباس ببافه. با خاله محبوبه یه سری کاموا خریدم و شروع کردم با بافتن لباس. برای بافتنش هم مامانی خیلی کمک کرد. خداروشکر لباست خیلی ناز شده.مامان هر جا وقت داشت و بیکار می شد شروع می کرد به بافتن.این بافتنی ها اولین بافتنی های مامان بود که یه شال گردن ناز، کلاه، لباس برای آقا محمد صدراس...  امیدوارم خوشت بیاد عزیزم و به سلامتی بپوشیشون... جدیدا هم از همکارم یه عروسک بافتنی یادگرفتم که مشغول اونم، البته یه خورده سخته بهمن و اسفند 92 ...
20 اسفند 1392

تولد مامانی

امروز تولد شناسنامه ای مامانی بود(مامان بابا مهدی) که دوباره برنامه ریزی کردیم تا مامانی رو غافلگیر کنیم.  این اولین جشن تولدی بود که شما توش شرکت کردی، قبلش با عمه فاطمه و عمو حسن و عمو رضا هماهنگ کردیم. البته عمه فاطمه به خاطر امتحانای محمد جواد نمی خواست بیاد که خلاصه محمد جواد رضایت داد و اومدن. ما هم یه کیک خوشگل برای مامانی خریدیم و همه با هم رفتیم خونه مامانی.... مامانی حسابی غافلگیر شده بود.. خیلی اونشب خوش گذشت ، منم وقتی کیک خوردم شما یه عالمه ورجه ورجه کردی، خوشحال بودی از تولد مامانی سه شنبه 20/12/1392 ...
20 اسفند 1392

یه نگرانی کوچولو

  امروز آقای محمدصدراخان معلوم نبود کجا قایم شده بود و هیچی تکون نمی خورد . هرچی هم بهش اصرار می کردم، قربون صدقه اش می رفتم و شیرینی می خوردم انگار نه انگار، نمی تونستم تکوناش رو احساس کنم. خلاصه شب که دیگه یه خورده نگران شده بودم رفتیم با بابا و آقاجون و مامانی بابا دکتر که خانم دکتر مهربون هم صدای قلب نی نی رو برامون گذاشت و خیالمونو راحت کرد. بابا هم برای اولین بار تونست صدای قلب شما رو بشنوه... 15/12/1392 ...
15 اسفند 1392

مراسم دهه فجر

 امروز از طرف محل کار بابا جون دعوت شدیم یه مراسم برای دهه فجر، که خاله مامان، علی آقا، با کوچولوهاشون کاظم و الیکا رفتیم.هوا حسابی سرد بود مراسمشون هم خیلی خوب نبود ولی همین کا با الیکا و کاظم بودیم فکر کنم شما دوست داشتی، راستی همکار مامان هم با کوچولوهاش اونجا بود..دوستای باباجون هم که چندتاشونو دیدیم. اینم عکس الیکا کوچولو که داره بازی میکنه: 21/11/ 1392 ...
21 بهمن 1392

تعطیلی یه هفته ای مدرسه

هفته قبل از دهه فجر، مامان با همکاراش سقف مدرسه رو با دونه های کاغذی برف تزیین کردن.اینوبگم که امسال هیچی برف هم تو شهرمون نیومده. از روزی که مامان این برفا رو نصب کرده هوا حسابی سرد شد و باعث شد که یه هفته مدرسه ها تعطیل بشه. همه همکارای مامان از اینکه این برفا رو نصب کرده و هوا سرد شده حسابی از مامان تشکر کردن و کلی اس ام اس خنده دار زدن نمی دونی چه قد این تعطیلی به مامان حال داد باعث شد یه هفته بخاطر سرما و برفی که زیاد نبود تو خونه باشیم و استراحت کنیم. قند عسلم اینم اولین برفی بود که شما دیدی   یه سری از  کارای عیدو انجام بدیم، بافتنی ببافیم، کتاب بخونیم، قرآن و ....   قندعسلم یادت میاد روزی که داشتیم برفا رو ...
12 بهمن 1392

اولین تکون های قندعسل شاید!

دیشب وقتی از خونه آقاجون اومدیم، بابا می خواست نماز بخونه، رفت وضو بگیره منم رو مبل نشستم و دو تا دستامو گذاشتم رو دلم، و نزدیک 25 دقیقه تمرکز کردم تا بالاخره تونستم برای اولین بار ضربه های کوچولوی قندعسل خان رو احساس کنم. بابایی وقتی نمازش تموم شد، با تعجب نگاه من می کرد، که نیم ساعت از سرجام تکون نخورده بودم و با خودم می خندیدم، بعدش بابایی اومد براش تعریف کردم دستشو گذاشت رو دل مامان ولی نتونست ضربه های کوچولوی قندعسل خان رو متوجه بشه. امروز الان دارم تمرکز می کنم که دوباره احساست کنم هنوز نتونستم، پاشو قند عسل خان یه خورده بدو، تکون بخور! ...
23 دی 1392

هوای سرد

امسال هنوز شهرمون برف نیومده با اینکه اکثر جاها برف اومده ولی فقط سرماش برای ما مونده. مامان هم که حسابی به سرما حساسه ... تازه مدرسه مامان هم بعضی موقعها خیلی سرد میشه که احساس می کنم تو اذیت میشی و خودتو جمع می کنی ... یه احساسی دارم بعضی وقتا که قند عسل خان یه گوشه دلم خودش رو جمع می کنه و سفت میگیره. اول فکر می کردم شاید از سرما باشه .برای همین از خانم دکتر هم سوال کردم که گفت باید بیشتر مراقب باشم. یه سری قرص هم داد که اگه دوباره دلم سفت شد بخورم...برای این موضوع تو نی نی سایت یه تاپیک زدیم. یه چیز دیگه هم اینکه روی نافم سرد و یخه ، که خانم دکتر گفت مشکلی نیست. البته من از هر دوتا مورد نگرانم . یه روزم رفتیم مدرسه گاز قطع بود،...
20 دی 1392