آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

قند عسل های مامان

دردسرهای بارداری

قند عسلی خیلی خوشحالم که اینقدر ناز و مهربون و سریع اومدی توی دلم. ولی یکی از چیزایی که از همون روزهای اول نگرانش بودم حالت تهوع بارداری بود که اکثر مامانا دارن . منم کم کم از اول ماه دوم حال و هوای تهوع داشتم و الان هم که ماه چهاره هنوز کم و بیش این حالت رو دارم که هر روز قرص دیمیترون می خورن. البته خداروشکر از اون اولا بهتر شده . فکر کنم همسایمون که ما رو ندیده ولی از صدای تهوع هابفهمن که تو دلم چه خبره... در ضمن یه بوی قدیمی هم توی خونه داریم که کچلم کرده. بوی بد آشپزخونه که هر کار کردیم از بین نرفته و از دست این بو نمی تونم پامو بزارم توی آشپزخونه و باید جلوی بینی رو بگیرم . آشپزی هم نمی تونم بکنم که صبح و شب اکثرا مهمون آقاجون و ما...
20 دی 1392

آخر صفر

این ماه صفر به خاطر بودن شما قندعسل خان سعی کردیم مرتب صدقه بدیم. بالاخره به روزهای آخر صفر رسیدیم که مشهد این روز ها خیلی خیلی شلوغ میشه. امسال هم همینجور بود ... دوبار رفتیم هیئت شله خوردیم . بیرون و اطراف حرم هم به خاطر سرما، آلودگی هوا و شلوغیها فقط یه بار  با معین فسقل و بابا و مامانش رفتیم اطراف حرم دسته های عزاداری رو دیدیم. معین که از بس خسته بود و تو راه با بابا بازی کرده بود، اونجا بین اون همه سروصدا خوابش برد. شما هم قند عسل مامان چیزای جدیدی دیدی : اولین بار زبون ترکی رو شنیدی ، دسته های ترکی رو دیدی اولین بار علم و طبل و زنجیر و سنج دیدی اولین بار گل مالیدن به صورت ها رو دیدی اولین بار هم عشق و علاقه مردم به اما...
14 دی 1392

سونوی سلامت جنین

دوباره قندعسل یه سونو دیگه داشتن. اینبار آقاجون (مامان) اومدن دم مدرسه دنبالم و راه افتادیم سمت سونوی اشکیانی که بابا سرکار بود. آقاجون این چند وقت که هواسرده میان دنبالم و یا اگه کار داریم این ور اون ور ما رو می برن. سونوی اشکیانی که بسته بود و مجبورشدم آدرس یه سونوی دیگه رو بگیریم رفتیم پیش دکتر ضابطی. یه خورده شلوغ تر بود و کلی با آقاجون معطل شدیم. دنبال بابا هم رفتیم. خلاصه رفتیم سونو و من هم نمی دونستیم کارشون دقیقه آیا یا نه؟ چون سونوی خیلی مهمی بود... بهر حال نوبتم شد و رفتم و خانم دکتر یه عالمه داشت قند عسل رو بررسی می کرد . البته یه فرقی که با دکتر اشکیانی داشت این بود که من نمی تونستم ببینمت. خلاصه نتیجه رو داد و گفت که قند عسل خا...
9 دی 1392

شب چله

امسا شب چله ما بازم دو جا داشتیم برای رفتن : خونه آقاجون و خونه بابابزرگ مامان. اول رفتیم خونه آقاجون، یکساعتی اونجا بودیم، از راه وب یه خورده هم با عموحسین و سامان صحبت کردیم . سامان اینا کرسی داشتن و سامان چیزای خوشمزه می خورد که نمی دونم شما هم هوس کردی یا نه ، عزیزم؟ بعدش آقاجون دیگه اومدن و رفتیم خونه بابابزرگ مامان، اونجا هم نی نی ها باهم بازی می کردن این دفعه تو برای بار اول آقا سجاد و امیرمهدی رو دیدی . الیکا هم حسابی اذیت می کرد خاله جون رو ، همش گریه گریه، فکر کنم شما هم اعصابت از دستش خط خطی شده بود نه! گفتی چه دختر لوسی!!! من که نمی دونستم زن دایی ها می دونن، نمی دونن آیا که تو اومدی توی دلم؟؟ بهر حال این شب چله هم گذش...
1 دی 1392

روز نوشته های دوشنبه و سه شنبه!!!

دوشنبه مامان رفت مدرسه و چون وقت دکتر داشتم بچه ها رو به همکارم سپردم تا برم زودتر از سلامت نی نی مطلع بشم. نوبتم که شد رفتم داخل و الحمدلله خانم دکتر گفت همه چیز نی نی تا الان نرماله و خوبه. وزن و فشارخونم رو هم گرفت و برای  سرماخوردگی مامان توصیه هایی گفت (آخه مامان نمی تونه بخاطر سلامت شما هیچ دارویی بخوره)... وقت بعدی و سونوهای دیگه رو هم نوشت.... عصر هم با بابایی رفتیم آزاد شهر برای خرید و تعمیر عینک باباجون و گرفتن داروهای مامان که برای شما شیرینی هم خریدیم... امروز هم سه شنبه باباجون اومد خونه و من و شما و بابایی و عمو حسن رفتیم سینما هویزه فیلم استرداد!!! که فیلم قشنگی هم بود. بعدشم شامو با مامانی و آقاجون دور ه...
19 آذر 1392

نتیجه سونو، خرید ها و دکتر

دیروز مامان و بابا و آقاجون و خاله محبوبه با هم رفتن تا چندتا کار انجام بدیم : 1. جواب آزمایش خون رو گرفتیم که فکر کنم همه چی اوکی باشه، امروز به دکتر نشون دادیم که گفت همه چیز خوشبختانه خوبه. خدایا شکر!!! دکتر قرصای جدید داد که برای تقویت قندعسلیه.. 2. خاله محبوبه رفت دندونپزشکی. که مجبور شد مامان چند دقیقه رانندگی کنه و بابا همش نگران بود و غر می زد که استرس نداشته باش 3. چند تا خرید هم برای مامان انجام دادیم : از اون آقا پیرمرده بالش بارداری و تب سنج و بالش نشمین خریدیم و از اون آقا با اخلاق ارزون فروش هم بخور سرد و بخور صورت خریدیم. امروز هم رفتیم پیش خانم دکتر که سوالامو پرسیدمو  و گفت سونو و آزمایش قندعسلی خوبه و یه سون...
18 آذر 1392

گشت و گذار و مرخصی ای که خیلی چسبید...

امروز مامان و بابا در یک عملیات انتحاری هردو مرخصی گرفتند و قرار شد دوتایی کنار قند عسل باشند. بعد از ردیف کردن مدرسه مامان و صنعت بابایی ، صبحانه مفصلی رو با هم خوردیم و خونه رو کمی مرتب کردیم و راهی شدیم تا بریم بیرون برای دیدن و خرید کردن. اول رفتیم چهارراه کلاهدوز و مبل ورانداز کردیم و از بین تمام مبلا فقط  2سرویس به دلمون نشست. بعدش رفتیم کوچه تعبدی و والون پرده انتخاب کردیم . آجیل خریدیم و مدلای فرشا رو دیدیم... آخرم رفتیم پروما تا برای نی نی خوراکی های خاص بخریم که نداشت. ناهار بابایی ما رو که هوس آش کرده بودیم یاران گناباد دعوت کردو آش های خوشمزه ای خوردیم و دلی از عزا درآوردیم و اومدیم خونه. ... عصر با آقاجون و خاله محبو...
17 آذر 1392

سرکار مامان و بابا

صبح : امروز مامان دیر بیدار شد و رفت سرکار ، چون دیشب مریض بود نتونست خوب بخوابه و تاصبح بیدار بود. بعدشم با آقاجون و معین کوچولو نق نق کنان رفتن مدرسه ....امروز بابا هم تو فوتبال سرکار 3 تا گل زدن ولی 7 تا خوردن  . راستی مامانت هم صبر نکرد و وبلاگ رو به خاله سارا نشون داد....  برای پس فردا هم از دکتر وقت گرفتم . انشالله فردا هم برم جواب آزمایشو  رو بگیریم... ...
16 آذر 1392